Репост из: - ∆G∆IN 👑
مرد خسته از سره کار برگشته بود خونه انقد خسته ک هیچی حالیش نبود با همون لباسا خودشو پرت کرد رو تخت و خوابید!خیلی خسته بود ولی خوابش نمیبرد،به بغلِ عشقِش عادت داشت ک دیگه نبود:)!!!!
اما یهو عشقِش اومد بغلِشو خواب به چِشمایِ مرد اومد
زن تو بغلِش با موهاش بازی میکرد
نازش میکرد و مرد خواب بود
قیافهِ مرد یه جوری بود انگار داشت رویا میدید و یه لبخندی گوشهِ لبِش بود تو خواب...!
مرد چشماشو وا کرد خواست لبایِ زنو ببوسه و خودشو تو بغلِش بیشتر جا کنه ک یهو از تخت افتاد و گفت بازم ک صبح شد:))!!!دیگه زنی تو اون خونه نبود همش خواب بود و بازم همون داستان ادامه داشت....!
اگِین جِیعِن
اما یهو عشقِش اومد بغلِشو خواب به چِشمایِ مرد اومد
زن تو بغلِش با موهاش بازی میکرد
نازش میکرد و مرد خواب بود
قیافهِ مرد یه جوری بود انگار داشت رویا میدید و یه لبخندی گوشهِ لبِش بود تو خواب...!
مرد چشماشو وا کرد خواست لبایِ زنو ببوسه و خودشو تو بغلِش بیشتر جا کنه ک یهو از تخت افتاد و گفت بازم ک صبح شد:))!!!دیگه زنی تو اون خونه نبود همش خواب بود و بازم همون داستان ادامه داشت....!
اگِین جِیعِن