عشق من، به خواب بسپار آن سر خوابآلود را
ای انسانی که بر بازوی بیوفای من آرمیدی؛
زمان و تبهای مکرر زیبایی فردی را از بین میبرد
کودکان اندیشمند، و گور
زودگذر بودن کودک را ثابت میکند:
اما تا سپیدهدم در آغوش من
بگذار این موجود زنده بیارامد
فانی، گنهکار، اما برای من تماما زیباست.
روح و جسم مرزی ندارند
برای عاشقانی که در سرازیری جادویی آزاد و روان، در حالتی متزلزل اما عادی خودشان دراز کشیدهاند
آن وحی که ونوس از سر همدردی ماورایی برایت روان کرد حک کن:
عشق و امید جهانی
زمانِ خیزش بصیرتی انتزاعی
رودخانه یخ و صخرهها
لذت شهوانی زاهد.
قاطعیت، وفاداری
با نوازش کردن نیمهشب در میگذرد
همانند لرزش یک ناقوس
و دیوانگان مد روز، بلند گریهی ملالآمیز و وفادارانهشان را سر میدهند
هر فارثینگ از هزینهی
تمام کارتهای مخوف که آینده را پیشگویی میکنند را باید پرداخت کرد، اما از این شب
حتی یک نجوا، یک اندیشه،
یک بوسه یا یک نگاه از دست نخواهد رفت.
زیبایی، نیمهشب، بصیرت میمیرد:
بگذار نسیمهای سحرگاهی به آرامی در اطراف سَرِ پر از رویای تو بوزند
همانند روزی از خوشامدگویی
ممکن است چشم و قلب تپندهای بتوانند آن را ستایش کنند
جهان فانی ما را بسنده بدان؛
باشد که نیمروزهای خشکسالی تو را سیر یابند
با یاری قدرتهای بیاختیار
باشد که شبهای اهانتآمیز بگذارند که بگذری
زیر نگاه عشق هر انسانی.
شعر لالایی اثری از ویستن هیو #اودن
https://t.me/voresangst