🔴ادبیات ترس و ادبیات عشق
✍️محمد قمیشی
فرزند رحیم قمیشی
✅بازجو از پدرم پرسیده بود در کدام کشورها دوره دیدهای؟ از کدام دولت خارجی دستمزد میگیری؟
پدرم در پاسخ تنها گفته بود خجالت بکشید...
✅پرسیده بود چرا برای دخترت دیشب پول ریختهای؟
پدرم گفته بود باید توضیح بدهم؟ خجالت نمیکشید؟ زندگی خصوصی برایتان اصلا تعریف شده؟
✅گفته بود به خانوادهات زنگ بزن و بگو چیزی نگویند، چیزی ننویسند
پدرم گفته بود حتما...
✅میگفت بازجوها حداقل چهار شبانهروز بازجویی کردند.
دنبال چه میگشتند؟ خدا میداند.
همه میدانند رحیم چیزی در دلش نمیماند. قلمش مستقیم به قلبش وصل است.
✅به او گفته بودند خانوادهات همه شریک جرماند. ادمین کانال بودهاند و این یعنی شراکت در جرمِ نوشتن.
پدرم گفته بود چه بهتر، اتفاقا دلم برایشان خیلی تنگ شده. آنها را نیز بیاورید اینجا تا با هم باشیم.
✅در دنیا فرق است میان آن که از روی ترس زندگی بگذراند و آنکه با عشق زندگی کند.
مدتها در بازجویی چشمان پدرم را بسته نگاه داشته بودند که رویشان را نبیند. تا بپرسند آن عکس که با دخترانت گذاشتی برای چه بوده است؟
✅در گروههای خانوادگی هم سرک کشیده بودند. چرا در فلان عروسی شرکت کرده بودی؟ مختلط هم که بوده…
عاشقان میبخشند، خدا هم حتما خواهد بخشیدشان.
✅خبرهای دروغ به او دادهاند که دخترک جوانی بیستوپنج بهمن کشته شده!!
گفته بودند مگر مجوز داشتید؟
پدرم پاسخ داده بود که بله. به وزارت کشور و استانداری و فرمانداری اطلاع داده بودیم تا از تجمع ما محافظت کنند. مگر قوانین را نخواندهاید؟
✅گفته بودند مگر شما عددی هستید که وزیر کشور برایتان وقت بگذارد و ...
پدرم جواب داده بود راست میگویی ما هیچ چیز نیستیم. کاش به همین هیچ، اجازه حضور در خیابان را میدادید تا ناچیزی خود را درک کنیم.
✅زندگی در بندِ ترس بسیار متفاوت است با زندگی عاشقانه.
در قرنطینه اوین که توانستیم برای اولین بار به ملاقاتش برویم گفت اوضاع خیلی خوب است، اینجا مردم را میبینم، حداقل به خاطر من به بند سر میزنند و مشکلات بقیه را هم میبینند. میگفت اینجا بهتر میتوانم وضع جامعه را ببینم. چقدر جوان به خاطر یک سکه در زندانند، چقدر استاد دانشگاه به خاطر یک ضمانت در بند افتادهاند و سرش را پایین انداخت.
✅گفتیم انشاالله زودتر به بند عمومی منتقل شوی. گفت آره برای اونجا خیلی برنامه دارم. میخوام برم و با تک تک کسانی که از بیستوپنجم ماندهاند صحبت کنم و راضیشان کنم که با اینها راه بیایند. آزادی ارزشش از همه چیز بیشتر است. گفتیم بابا پس خودت؟
✅گفت من فعلا اینجا سرم شلوغه. راستی از آقای فلانی خبری دارید ...
این را گفت که حواس ما را پرت کند.
باز هم میخواست مثل اسارت برود در اتوبوس آخر بنشیند، خیالش که از بابت آزادی همه راحت شد بعد بیاید.
✅پدرم و دوستانش، یادگاران شهدا، ادبیات عشق را خوب بلدند.
و مردم ایران خوب عاشقان را میشناسند…
۱۴۰۳/۱۲/۸
https://t.me/virayeshe_zehn