#پارت_588
شوکه بود...آنقدر شوکه که حس میکرد توهم زده و بخاطر زنگ زدن گوشهایش است.
فکر میکرد تنها یک هپروت است، یک توهم!
باورش نمیشد. حتیٰ وقتی که سر بالا آورد و چشمهای باز دامون را دید. چشمهایی که برق میزدند و او آنقدر حیرت زده بود که آن برق شیرین و پر از عشق را تشخیص ندهد.
_عشقت اینقدر زود ته کشید که به طلاق فکر میکنی؟ چیشد اون همه عشق و عاشقی که ازش دَم میزدی جادوگر؟ همش کشک بود؟
خشک شده بود...نه ضربان قلبش میزد و نه حتیٰ میتوانست کمی نفس بکشد.
_اون همه عشقی که بخاطرش منِ بیوجود رو تحمل کردی، پس کو؟ اون عشقی که بخاطر سرانجام رسوندش همه کاری کردی تا بشی خاله سوسکهی دامون! بشی عزیز دلِ دامونی که چون بیلیاقت بود از مرحلهی دوست داشتنت زیادی پرت بود...!
هیچ علائمی نداشت. نه میشنید نه نفس میکشید و نه قلبش میزد.
صورتش داشت از بینفسی رو به کبودی میرفت که دامون تازه متوجه تغییرش شد.
_آیه؟ چیشدی دختر؟ آیه منو ببین!
روی تخت نیمخیز شده و به سمت آیه هجوم برد. تن کوچکش را توی آغوش گرفت و چندثانیه نگاهش خشک آن شکم گرد و بزرگی بود که چندماه قبل نداشت.
خواست پرده را کنار بزند و پرستار را خبر کند ولی در همان حال نمیتوانست رهایش کند.
آنژیوکت از رگش جدا شده و خون غلیظ و مشکیاش روی سرامیکها میریخت.
_آیه...آیه!
نه جوابی میشنید نه حتیٰ حرکتی از جانب زبانِ بدنش. خشک شده بود...درست مثل یک مجسمه!
_آیه...لطفاً...یه حرکتی کن تا دوباره نفرستادیم آیسییو!
شوکه بود...آنقدر شوکه که حس میکرد توهم زده و بخاطر زنگ زدن گوشهایش است.
فکر میکرد تنها یک هپروت است، یک توهم!
باورش نمیشد. حتیٰ وقتی که سر بالا آورد و چشمهای باز دامون را دید. چشمهایی که برق میزدند و او آنقدر حیرت زده بود که آن برق شیرین و پر از عشق را تشخیص ندهد.
_عشقت اینقدر زود ته کشید که به طلاق فکر میکنی؟ چیشد اون همه عشق و عاشقی که ازش دَم میزدی جادوگر؟ همش کشک بود؟
خشک شده بود...نه ضربان قلبش میزد و نه حتیٰ میتوانست کمی نفس بکشد.
_اون همه عشقی که بخاطرش منِ بیوجود رو تحمل کردی، پس کو؟ اون عشقی که بخاطر سرانجام رسوندش همه کاری کردی تا بشی خاله سوسکهی دامون! بشی عزیز دلِ دامونی که چون بیلیاقت بود از مرحلهی دوست داشتنت زیادی پرت بود...!
هیچ علائمی نداشت. نه میشنید نه نفس میکشید و نه قلبش میزد.
صورتش داشت از بینفسی رو به کبودی میرفت که دامون تازه متوجه تغییرش شد.
_آیه؟ چیشدی دختر؟ آیه منو ببین!
روی تخت نیمخیز شده و به سمت آیه هجوم برد. تن کوچکش را توی آغوش گرفت و چندثانیه نگاهش خشک آن شکم گرد و بزرگی بود که چندماه قبل نداشت.
خواست پرده را کنار بزند و پرستار را خبر کند ولی در همان حال نمیتوانست رهایش کند.
آنژیوکت از رگش جدا شده و خون غلیظ و مشکیاش روی سرامیکها میریخت.
_آیه...آیه!
نه جوابی میشنید نه حتیٰ حرکتی از جانب زبانِ بدنش. خشک شده بود...درست مثل یک مجسمه!
_آیه...لطفاً...یه حرکتی کن تا دوباره نفرستادیم آیسییو!