#پارت_587
دستش جلو رفت و دست دامون را سفت و محکم میان هر دو دست کوچکش نگهداشت.
دستانش گرم بود. گرمایی که این چندماه اثری از آنها نبود و هر وقت که این دستها را میگرفت، تنها و تنها سرمای زمستان به جانش افکنده میشد.
_تو خوب باش...بقیهاش مهم نیست. خوب شو و ولم کن، اصلاً هر کاری که دلت میخواد بکن ولی فقط خوب شو باشه؟
قطرههای اشکش بیاختیار چکیده و سرش پایین افتاد. حس میکرد که گرمای تن دامون دارد بیشتر و بیشتر میشود.
هنوز سرش پایین بود و اشک میریخت و با خودش بلند بلند حرف میزد.
انقدر غرق شده بود که حتیٰ نفهمید که کی پردههای دورشان کشیده شده و هیچکس دیگر دیدی به آن دو نداشت.
_حتیٰ...حتیٰ اصلا وقتی که به هوش اومدی طلاق میگیریم!
از چیزی که گفته بود دلش رضا نبود؛ اما ته ته ناامیدی قرار داشت. ما امیدی خواسته نشدن از جانب دامون!
_جدا میشیم ولی بخاطر مهیاس پیش هم بمونیم باشه؟ من طاقت یه لحظه دور شدن ازت رو ندارم دامون...دور شدن ازت، بو نکردن عطر تنت من رو داغون میکنه، من رو میکشه...ولی بازم تو فقط خوب شو و صدام کن جادوگر!
بینیاش را بالا کشید که صدایش تنها چیزی بود که داخل گوشش زنگ زد.
چشمان خیسش سرامیکهای روز زمین را حدالامکان تار میدید.
_اگه طلاق بگیریم و همو نبینیم...هیچی از من نمیمونه جز دو پاره استخون! عشق همینه نه؟! به اسارت میکشه و مجنونت میکنه...به اسارت میکشه و داغونت میکنه...به اسارت میکشه و پیرت میکنه!
هر دو دستش را روی خیسی گونههایش کشید. هنوز حالش خوب نبود که با شنیدن صدایی قلبش ایستاد.
_چرا فکر کردی من قراره طلاقت بدم؟
دستش جلو رفت و دست دامون را سفت و محکم میان هر دو دست کوچکش نگهداشت.
دستانش گرم بود. گرمایی که این چندماه اثری از آنها نبود و هر وقت که این دستها را میگرفت، تنها و تنها سرمای زمستان به جانش افکنده میشد.
_تو خوب باش...بقیهاش مهم نیست. خوب شو و ولم کن، اصلاً هر کاری که دلت میخواد بکن ولی فقط خوب شو باشه؟
قطرههای اشکش بیاختیار چکیده و سرش پایین افتاد. حس میکرد که گرمای تن دامون دارد بیشتر و بیشتر میشود.
هنوز سرش پایین بود و اشک میریخت و با خودش بلند بلند حرف میزد.
انقدر غرق شده بود که حتیٰ نفهمید که کی پردههای دورشان کشیده شده و هیچکس دیگر دیدی به آن دو نداشت.
_حتیٰ...حتیٰ اصلا وقتی که به هوش اومدی طلاق میگیریم!
از چیزی که گفته بود دلش رضا نبود؛ اما ته ته ناامیدی قرار داشت. ما امیدی خواسته نشدن از جانب دامون!
_جدا میشیم ولی بخاطر مهیاس پیش هم بمونیم باشه؟ من طاقت یه لحظه دور شدن ازت رو ندارم دامون...دور شدن ازت، بو نکردن عطر تنت من رو داغون میکنه، من رو میکشه...ولی بازم تو فقط خوب شو و صدام کن جادوگر!
بینیاش را بالا کشید که صدایش تنها چیزی بود که داخل گوشش زنگ زد.
چشمان خیسش سرامیکهای روز زمین را حدالامکان تار میدید.
_اگه طلاق بگیریم و همو نبینیم...هیچی از من نمیمونه جز دو پاره استخون! عشق همینه نه؟! به اسارت میکشه و مجنونت میکنه...به اسارت میکشه و داغونت میکنه...به اسارت میکشه و پیرت میکنه!
هر دو دستش را روی خیسی گونههایش کشید. هنوز حالش خوب نبود که با شنیدن صدایی قلبش ایستاد.
_چرا فکر کردی من قراره طلاقت بدم؟