Репост из: فصل پنجم
وقتى رسيدم بالا سرش مثل هربار سرش را در بالش فرو برده بود و داد ميزد،هيچوقتم نميفهميدم چى ميگه...
فقط گريه ميكرد و داد ميزد.
نزديكش شدم و بلندش كردم،سرش را روى شونه ام گذاشت و گفت:خستم،فقط همين.
يادم ميايد ان شب انقدر در بغلم گريه كرده بود كه كل پيرنم خيس شده بود،همش ميگفت:ديدمش و
بيشتر اشك ميريخت؛هيچوقت هم نفهميدم كى...
ولى از اون شب به بعد ديگر هيچوقت گريه نكرد...
داد نزد...
فقط ديگر نگاه ميكرد..
مثل پسر بچه ى كوچكى كه بستنى در دست دارد و دعوايى را از ان طرف خيابان تماشا ميكند...
#ماضى
فقط گريه ميكرد و داد ميزد.
نزديكش شدم و بلندش كردم،سرش را روى شونه ام گذاشت و گفت:خستم،فقط همين.
يادم ميايد ان شب انقدر در بغلم گريه كرده بود كه كل پيرنم خيس شده بود،همش ميگفت:ديدمش و
بيشتر اشك ميريخت؛هيچوقت هم نفهميدم كى...
ولى از اون شب به بعد ديگر هيچوقت گريه نكرد...
داد نزد...
فقط ديگر نگاه ميكرد..
مثل پسر بچه ى كوچكى كه بستنى در دست دارد و دعوايى را از ان طرف خيابان تماشا ميكند...
#ماضى