#ماه_بلند150
بوی قهوه اولین چیزی بود که به مشامم رسید.
یه زمانی اول صبح هامفقط با قهوه شروع می شد، یادش بخیر.
_ چی میخوری؟
به منوی روبروم خیره شدم و تنها گزینه ای که هم پولش مناسب بود هم می تونست سرحالم بیاره بستنی بود.
نازنین داشت سفارش می داد که فکر من به گذشته کشیده شد.
به جایی که عطا بود، من بودم و شاید اون روزهای خوبم بود.
صداش هنوزم توی گوشم می پیچه
"ببین دِلی من نمی خوام مثل بقیه پسرا قمپُز در کنمو بگم "آره من، تو رو خوشبخت عالم می کنم" زندگی بالا و پایین داره حتی برای منی که وضعم خوبه.
ازت می خوام صبوری کنی، همراهمباشی تکیه گاهم باشی...
می دونی من با همون نگاه اول می دونستم که همسر من تویی.
اخلاقات و رفتارت دقیقا همونی بود کههمیشه تصور میکردم، همیشه از همسرمیه همچین ذهنیتی رو داشتم.
زمان چرخید، من و تو هم رو دیدیم و الان قرار هایی که می ذاریم داره جدی و جدی تر می شه.
نمی خوام تهش رفیق نیمه راه بشیم.
پس خیلی خوب راجع به پیشنهاد ازدواجم فکر کن.
لبخندی زد
من عجله ای ندارم"
اون روز عطا برای من جنتلمن مردی بود که تا حالا دیده بودم.
حرفاش کاملا درست بود و قبولش داشتم اما به مرور فهمیدم هیچ کس شبیه حرفاش نیست!
اونی که از همراه بودن حرف می زد خودش همراه چند نفر بود؟
الانم که این وضعیت منه...
"یه زن فراری حامله"
کی فکرش رو میکرد آخرش بشه این؟
_باز که تو فکری، بیا بستنیت رو بخور تا آب نشده...
_ممنونم
یعنی الان عطا کجاست؟
به مادرم اینا گفته؟
به طلاق فکر می کنه یا اصلا یه درصدم احتمال می ده که من ممکنه حامله باشم؟
اگه حامله باشم باید برگردم؟
امیدوارم که مامان اینا چیزی نفهمیده باشن، این جوری اگه حامله باشم راحت تر می تونم تصمیم بگیرم.
"عطا"
پشت در بودیم و من با یاد آوری گذشته استرس داشتم.
_نگران نباش این بار نمی ذارم اتفاقی برای تو بیفته، به پدرم می گم که من با همه ی زندگی اینمرد کنار میام
فقط یادت نره عطا تو من رو امیدوار کردی به داشتنت!
بوی قهوه اولین چیزی بود که به مشامم رسید.
یه زمانی اول صبح هامفقط با قهوه شروع می شد، یادش بخیر.
_ چی میخوری؟
به منوی روبروم خیره شدم و تنها گزینه ای که هم پولش مناسب بود هم می تونست سرحالم بیاره بستنی بود.
نازنین داشت سفارش می داد که فکر من به گذشته کشیده شد.
به جایی که عطا بود، من بودم و شاید اون روزهای خوبم بود.
صداش هنوزم توی گوشم می پیچه
"ببین دِلی من نمی خوام مثل بقیه پسرا قمپُز در کنمو بگم "آره من، تو رو خوشبخت عالم می کنم" زندگی بالا و پایین داره حتی برای منی که وضعم خوبه.
ازت می خوام صبوری کنی، همراهمباشی تکیه گاهم باشی...
می دونی من با همون نگاه اول می دونستم که همسر من تویی.
اخلاقات و رفتارت دقیقا همونی بود کههمیشه تصور میکردم، همیشه از همسرمیه همچین ذهنیتی رو داشتم.
زمان چرخید، من و تو هم رو دیدیم و الان قرار هایی که می ذاریم داره جدی و جدی تر می شه.
نمی خوام تهش رفیق نیمه راه بشیم.
پس خیلی خوب راجع به پیشنهاد ازدواجم فکر کن.
لبخندی زد
من عجله ای ندارم"
اون روز عطا برای من جنتلمن مردی بود که تا حالا دیده بودم.
حرفاش کاملا درست بود و قبولش داشتم اما به مرور فهمیدم هیچ کس شبیه حرفاش نیست!
اونی که از همراه بودن حرف می زد خودش همراه چند نفر بود؟
الانم که این وضعیت منه...
"یه زن فراری حامله"
کی فکرش رو میکرد آخرش بشه این؟
_باز که تو فکری، بیا بستنیت رو بخور تا آب نشده...
_ممنونم
یعنی الان عطا کجاست؟
به مادرم اینا گفته؟
به طلاق فکر می کنه یا اصلا یه درصدم احتمال می ده که من ممکنه حامله باشم؟
اگه حامله باشم باید برگردم؟
امیدوارم که مامان اینا چیزی نفهمیده باشن، این جوری اگه حامله باشم راحت تر می تونم تصمیم بگیرم.
"عطا"
پشت در بودیم و من با یاد آوری گذشته استرس داشتم.
_نگران نباش این بار نمی ذارم اتفاقی برای تو بیفته، به پدرم می گم که من با همه ی زندگی اینمرد کنار میام
فقط یادت نره عطا تو من رو امیدوار کردی به داشتنت!