خب، تا بازی برگشت برگزار نشده بیام مطلب نصف کاره رو تموم کنم که شاید حالا حالاها دیگه فرصتش پیش نیاد. قول داده بودم برگردم و نکتهی مورد علاقهی مولانا توی داستان بالا رو بیشتر بشکافم؛ پس بریم که بکنیم توش.
همینجا بگم این نکته اگر مهمترین و مرکزیترین نکته در تمام مثنوی و نظام فکری مولانا نباشه، دست کم یکی از اون سه چهارتای اوله، و آگاه شدن بهش توی زندگی شخصی هر آدمی بسیار بسیار مفید و راهگشاست. قبلا هم در قالب داستانهای دیگهای راجع بهش نوشتم و توی مجموعه ویدیوهای «بهرهبرداری از مثنوی در دنیای امروزی» هم مفصل حرف زدم در موردش.
خلاصهی داستان این بود که بعد از اینکه سلطان محمود به تیم دزدها نفوذ میکنه، میرن سراغ خونهی یه بدبختی و هر کدوم تخصصشونو به کار میگیرن و اموال طرف رو میزنن تا نهایتا فرداش به گا میرن. اما اون لحظهی آخر، بالاخره اون کسی که هنرش شناختن هر آدمی با فقط یک بار دیدنش بوده موفق میشه با تشخیص دادن سلطان، همه رو نجات بده. اینجاست که مولانا نکتهی اصلیشو میگه:
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
جز همان خاصیت آن خوشحواس
که به شب بُد چشم او سلطانشناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کاو ز شه آگاه بود
«شاه» رو اینجا نمادی از «حقیقت محض» در نظر بگیرید (و کلا در اشعار مولانا شاه خیلی وقتا در چنین معنایی میاد)، و شب و روز و تاریکی و روشنی و لباس رعیت و لباس پادشاهی و هوای آفتابی و ابری و زمین صاف و کج و غیره رو تمثیلی از تمام پوستهها و ظرفهایی که یک حقیقت در قالب اونها ظاهر میشه.
اصلا هم بحث عرفانی و انتزاعی نمیکنیم، منظورمون از حقیقت، سادهترین قواعدیه که زندگی روزمرهمونو تحت تاثیر قرار میده.
مثلا اینکه آدمی که حرف خاصی برای گفتن نداره زرق و برق بیشتری از سر و کول زندگیش آویزون میکنه، و اینکه دنیایی که تمام ارزشها و معانیش در حال فروریختنه تعداد اینفلوئنسرهاش یهو زیاد میشه و همبرگرها و پیتزاهاش هرروز بزرگتر، و اینکه حکومتی که حمایت مردم خودش رو باخته لگدپرونیش به همسایههاش روز به روز بیشتر میشه، همه نمود یک حقیقت مشترک هستن، هرچند در ظاهر و با نگاه اول خط و ربطشون واضح نباشه. این حقیقت که اون ثبات روانی و تکیهگاه روانی و تایید روانیای که بهش نیاز داری رو اگر از درون خودت نگیری، کسخل میشی و اون بیرون دنبالش میگردی و مثل تشنهای که آب شور میخوره هرروز دیوانهتر و تشنهتر از دیروز دست به کارای احمقانهتری میزنی.
مولانا میگه (بارها و به صد زبان مختلف) که حقیقت توی موقعیتهای مختلف به شکلهای متفاوتی جلوی چشم ما ظاهر میشه، و برای همینه که خیلیها نمیتونن درست رهگیریش کنن و گمش میکنن و گوز میشن. اما برندهی زندگی کسیه که بتونه فارغ از اون پوستههای متنوع، اصل حقیقت رو توی هر وضعیتی تشخیص بده. فقط این آدمه که زیر دست و پای روزگار له نمیشه و نجات پیدا میکنه. مثالهایی از این رو توی این پست نوشته بودم و اگر قبلا نخوندین توصیه میکنم بخونیدش.
اینجا یک بیت جالب دیگه هم هست که البته تو بعضی نسخهها نیومده و ممکنه کار خود مولانا نباشه، اما چندان مهم نیست چون مولانا صدبار به بیانهای دیگه همین حرفو زده:
دیدهای خواهم که باشد شهشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
میبینید حتی آرزو کردن یه آدمحسابی چقدر متفاوته؟ 🙂 فوقالعادهست این حرف. شاه رو که فارغ از لباس بشناسیم، فهم دنیا خیلی آسونتر میشه. این نکتهی اصلی این داستان بود.
اما آخر این قسمت مولانا یه چیز کوچیک دیگه هم میگه. اول داستان، یکی از دزدا گفته بود که تخصصش فهمیدن زبان سگهاس! موقعی هم که میرن دزدی، یه سگی یه واقواقی میکنه و مولانا میگه:
چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت: «میگوید که سلطان با شماست!»
سگه دقیقا بهشون میگه شاه بین شماست، اینام حرفشو میفهمن ولی اعتنایی نمیکنن و به کارشون ادامه میدن. مولانا آخر داستان میگه اونایی که چشم شاهبین نداشتن، اگر حداقل از گوششون درست استفاده میکردن خیلی زودتر از مهلکه در میرفتن:
خاصیت در گوش هم نیکو بُوَد
کاو به بانگ سگ، ز شیر آگه شود
هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت
حرف مولانا تو این قسمت آخر اینه که حالا اگر آدمی نیستی که اون ذهن دقیق و چشم شاهشناس رو داشته باشی، حداقل فکر نکن از کون فیل افتادی و همه چیو میفهمی؛ درهای ذهنت رو به حرفایی که ممکنه از چار تا آدمحسابی دور و برت بشنوی باز کن شاید یه جایی کونتو نجات دادی. اگر چشم خودت شیر رو تو تاریکی تشخیص نمیده، حداقل به سر و صدای اون سگ بدبخت اعتماد کن. باز اینجا یه چیز کوچیکی یادم اومد که دیگه تو این مطلب جا نمیشه، اگر زنده بودید و بودیم بعدا میام براتون مینویسم.
فعلا ✌🏼
@TafsireKiri
▫️
همینجا بگم این نکته اگر مهمترین و مرکزیترین نکته در تمام مثنوی و نظام فکری مولانا نباشه، دست کم یکی از اون سه چهارتای اوله، و آگاه شدن بهش توی زندگی شخصی هر آدمی بسیار بسیار مفید و راهگشاست. قبلا هم در قالب داستانهای دیگهای راجع بهش نوشتم و توی مجموعه ویدیوهای «بهرهبرداری از مثنوی در دنیای امروزی» هم مفصل حرف زدم در موردش.
خلاصهی داستان این بود که بعد از اینکه سلطان محمود به تیم دزدها نفوذ میکنه، میرن سراغ خونهی یه بدبختی و هر کدوم تخصصشونو به کار میگیرن و اموال طرف رو میزنن تا نهایتا فرداش به گا میرن. اما اون لحظهی آخر، بالاخره اون کسی که هنرش شناختن هر آدمی با فقط یک بار دیدنش بوده موفق میشه با تشخیص دادن سلطان، همه رو نجات بده. اینجاست که مولانا نکتهی اصلیشو میگه:
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
جز همان خاصیت آن خوشحواس
که به شب بُد چشم او سلطانشناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کاو ز شه آگاه بود
«شاه» رو اینجا نمادی از «حقیقت محض» در نظر بگیرید (و کلا در اشعار مولانا شاه خیلی وقتا در چنین معنایی میاد)، و شب و روز و تاریکی و روشنی و لباس رعیت و لباس پادشاهی و هوای آفتابی و ابری و زمین صاف و کج و غیره رو تمثیلی از تمام پوستهها و ظرفهایی که یک حقیقت در قالب اونها ظاهر میشه.
اصلا هم بحث عرفانی و انتزاعی نمیکنیم، منظورمون از حقیقت، سادهترین قواعدیه که زندگی روزمرهمونو تحت تاثیر قرار میده.
مثلا اینکه آدمی که حرف خاصی برای گفتن نداره زرق و برق بیشتری از سر و کول زندگیش آویزون میکنه، و اینکه دنیایی که تمام ارزشها و معانیش در حال فروریختنه تعداد اینفلوئنسرهاش یهو زیاد میشه و همبرگرها و پیتزاهاش هرروز بزرگتر، و اینکه حکومتی که حمایت مردم خودش رو باخته لگدپرونیش به همسایههاش روز به روز بیشتر میشه، همه نمود یک حقیقت مشترک هستن، هرچند در ظاهر و با نگاه اول خط و ربطشون واضح نباشه. این حقیقت که اون ثبات روانی و تکیهگاه روانی و تایید روانیای که بهش نیاز داری رو اگر از درون خودت نگیری، کسخل میشی و اون بیرون دنبالش میگردی و مثل تشنهای که آب شور میخوره هرروز دیوانهتر و تشنهتر از دیروز دست به کارای احمقانهتری میزنی.
مولانا میگه (بارها و به صد زبان مختلف) که حقیقت توی موقعیتهای مختلف به شکلهای متفاوتی جلوی چشم ما ظاهر میشه، و برای همینه که خیلیها نمیتونن درست رهگیریش کنن و گمش میکنن و گوز میشن. اما برندهی زندگی کسیه که بتونه فارغ از اون پوستههای متنوع، اصل حقیقت رو توی هر وضعیتی تشخیص بده. فقط این آدمه که زیر دست و پای روزگار له نمیشه و نجات پیدا میکنه. مثالهایی از این رو توی این پست نوشته بودم و اگر قبلا نخوندین توصیه میکنم بخونیدش.
اینجا یک بیت جالب دیگه هم هست که البته تو بعضی نسخهها نیومده و ممکنه کار خود مولانا نباشه، اما چندان مهم نیست چون مولانا صدبار به بیانهای دیگه همین حرفو زده:
دیدهای خواهم که باشد شهشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
میبینید حتی آرزو کردن یه آدمحسابی چقدر متفاوته؟ 🙂 فوقالعادهست این حرف. شاه رو که فارغ از لباس بشناسیم، فهم دنیا خیلی آسونتر میشه. این نکتهی اصلی این داستان بود.
اما آخر این قسمت مولانا یه چیز کوچیک دیگه هم میگه. اول داستان، یکی از دزدا گفته بود که تخصصش فهمیدن زبان سگهاس! موقعی هم که میرن دزدی، یه سگی یه واقواقی میکنه و مولانا میگه:
چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت: «میگوید که سلطان با شماست!»
سگه دقیقا بهشون میگه شاه بین شماست، اینام حرفشو میفهمن ولی اعتنایی نمیکنن و به کارشون ادامه میدن. مولانا آخر داستان میگه اونایی که چشم شاهبین نداشتن، اگر حداقل از گوششون درست استفاده میکردن خیلی زودتر از مهلکه در میرفتن:
خاصیت در گوش هم نیکو بُوَد
کاو به بانگ سگ، ز شیر آگه شود
هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت
حرف مولانا تو این قسمت آخر اینه که حالا اگر آدمی نیستی که اون ذهن دقیق و چشم شاهشناس رو داشته باشی، حداقل فکر نکن از کون فیل افتادی و همه چیو میفهمی؛ درهای ذهنت رو به حرفایی که ممکنه از چار تا آدمحسابی دور و برت بشنوی باز کن شاید یه جایی کونتو نجات دادی. اگر چشم خودت شیر رو تو تاریکی تشخیص نمیده، حداقل به سر و صدای اون سگ بدبخت اعتماد کن. باز اینجا یه چیز کوچیکی یادم اومد که دیگه تو این مطلب جا نمیشه، اگر زنده بودید و بودیم بعدا میام براتون مینویسم.
فعلا ✌🏼
@TafsireKiri
▫️