Репост из: ˡᵉʳⁱⁿ
فقط میتونستم نگاه کنم ،بشنوم،هیچی حس نمیکردم
از شدت گریه زیاد اونقدر حالم بد بود که نمیتونستم کاری بکنم
لبم اونقدر خشک شده بود که همش با زبونم لبمو تر میکردم ،حرفی نمیزدم و بیصدا اشک میریختم
از شدت گریه زیاد چشام درست نمیدید،قلبم درد میکرد،
باور؛باور نمیکردم چون تاحالا کسی و از دست نداده بودم
با ترس ساعت 5 از خواب پریدم و دیدیم اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد و من کیلومتر ها فاصله داشتم،تنها کاری که ازم برمیومد گریه بود فقط گریه و مرور خاطرات و در نهایت درد .