جایی نبود چون می زنم آهنگ و افسانه شدم.
دل را ببرد در پی غم اژدر و پیمانه شدم .
بانگ سحر آمد و من رفتم به درب میکده
چون می زدم در آن سحر رسوا چو دیوانه شدم
در شهر مرا سنگان زدند نفرین هر زندان زدند
رندان مرا آتش زدند بی پر و پروانه شدم
رفتم به سوی ساقیم جامی دهد در جان من
مستان شوم در پی او شاید که مستانه شدم
مرتد شدم در پی او عاقل شدم در کوی او
شاید به کام و کوی او آن در و دردانه شدم
آنچه گذشت بر چون منی هر زخم را بی مرهمی
هر کس نداند راز من چون رقص و رقصانه شدم
آن شمع و پروانه یکیست کاتب و تو هر دو یکیست
آنگه شدم چون یک به یک آهنگ و پیمانه شدم.
غزلیات استاد کاتب
https://t.me/Sri_veka