آدم ها وقتی خسته میشن باید کجا برن؟ زیر پتو؟ لب ساحل؟ روی پشت بوم؟
وقتی هیچکدوم جواب نداد چی؟
من اون شب از همه چیز خسته بودم. از لبخند زدن و تبعات بدون لبخند نگاه کردن به ادم ها.
از تند قدم برداشتن و از فحش هایی که بخاطر اروم راه رفتن میشنیدم.
از صدای خنده های عابر ها زجر میکشیدم و دیدن چهره ناراحت دست فروش ها منزجرم میکرد.
بوی گل و عطر به اندازه بوی عرق راننده تاکسی سرم رو به درد می آورد.
دوستان اطرافم به طرز باورنکردنی ای دوست نداشتنی شده بودن و هیچ دلیلی برای این توصیف جدید نداشتم. اونا مثل همیشه عالی، بی نقص، فداکار و مهربون بودن ولی بودن کنارشون دیگه کمکی به کمتر طالب مرگ بودنم نمیکرد.
اون شب به قصد تموم کردن همه چی وارد خونه متروک و سردم شدم.