🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستونه
یقه ام رو توی مشتش می گیره و شمرده شمرده ادامه میده:
_شجاع شدی با تلفن زنگ می زنی این ور اون ور دیگه چه غلطای اضافه ای پشت سرم می کنی؟
لب می گزم و تصور می کنم اگه بفهمه کلید ساختم و هر بار مارال میاد چی کار میکنه.
دستش رو از روی بازوم بر میداره و این بار به موهام چنگ می ندازه،طوری موهام رو می کشه که تمام سرم رو درد وحشتناکی در بر میگیره.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
جوشش اشک رو توی چشمم حس می کنم،اما نگاه هامون حتی گریه کردن رو هم از یادم می بره.
_حرف بزن!با اون تلفن دیگه با کیا صحبت کردی؟همون آدمای بی ارزشی که صفحه ی مجازیتو پر کردن؟ همون حرف هایی که تایپ می کنی و براشون میگی؟ صبح و شب با تلفن خونه ی من با هر آشغالی لاس می زنی؟
سرم گیج میره،چطور می خواستم وقتی گناهکارم،بخوام بی گناهیم رو ثابت کنم؟دیگه حتی نای حرف زدن هم ندارم.حالت تهوع چنان بهم چیره شده که وجودم رو ضعف بزرگی در بر گرفته.متوجه ی بسته شدن چشم هام میشه،خیره نگاهم می کنه و بی تفاوت میگه:
_آخی… حالت خرابه؟داری زجر کش میشی؟
فشار دستش دور موهام بیشتر میشه،چطور دارم این همه درد رو تحمل می کنم؟انگار حالم براش مهم نیست.
با صورتی جمع شده از نفرت کلمه به کلمه ی حرف های کشندشو نثارم می کنه:
_برو بمیر آرامش.شنیدی؟ برو بمیر !
موهام رو با قدرت رها می کنه که روی تخت میوفتم.حس می کنم پوست سرم کشیده شده.جالبه که با این حال بد چرا غش نمی کنم؟ چرا برای یه ساعتم شده تاریکی رو نمی بینم؟
هامون بی توجه به من مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش میشه،در همون حال با صدای آروم ولی عصبانی میگه:
_برو دعا به جون اون بچه کن،اگه اون نبود قسم می خورم طوری می زدمت که سالم از این اتاق بیرون نری.
بی توجه به حرفش شتاب زده بلند میشم و به سمت دستشویی میرم،بی طاقت تمام چیزهایی که خوردم و نخوردم و بالا میارم.
صدای کودکانه ی محمد رضا رو می شنوم،اما هامون نه،لابد خوشحاله.اما نه،علارغم نفرتش باز هم مثل سابق متوجه ی حال خرابم شد،باز هم مثل حامی خواست حمایتم کنه.دید حالم خرابه،نخواست بدتر بشم.اما حیف… حیف که همه چیز خراب شد. با این وجود،با وجود حال خرابم ،با وجود شنیدن حرف هاش باز هم ازش متنفر نبودم،باز هم منزلتش توی ذهنم همون بود.با وجود رفتار تندش هنوز زیادی خوب به نظر می رسید. آبی به دست و صورتم می زنم و از اتاق بیرون میرم.
خبری از هامون نیست،اما محمدرضا پشت در ایستاده بود.عجیب بود که این بچه انقدر غم خوار آدم های بزرگ تر از دنیای خودش بود،عجیب بود که این پسر کم مو و لاغر و کوتاه قد انقدر توی دلم جا باز کرده بود،خداروشکر کردم که هامون محمدرضا رو حتی برای یه مدت کوتاه به این جا آورده. به یه دوست نیاز داشتم.
با چشمای ریزش بهم زل میزنه و می پرسه:
_خوبی خاله؟
با هم همون لبخند اجباریم رو تحویلش داده و سر تکون میدم،میخوام حرفی بزنم که هامون حاضر و آماده از اتاق بیرون میاد و بدون این که نیم نگاهی بهم بندازه محمدرضا رو مخاطب قرار میده:
_بریم؟
_نه،اول بذاریم حال خاله آرامش خوب بشه بعد بریم.
هامون بی تفاوت تر از همیشه جواب میده :
_من کاردارم نمیتونم منتظر بمونم،حال خاله آرامشتم خوبه.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
به سمت آشپزخونه میره و سبد غذایی که آماده کرده بودم رو بر میداره و همون طوری که کفش هاش رو می پوشه میگه:
_اگه میخوای دوستاتو ببینی بجنمب پسر!
محمد رضا با بی میلی نگاهی به من می ندازه و با مهربونیش دلم رو می لرزونه:
_تو که مریض نیستی خاله مگه نه؟ عمو هامون دکتره اگه مریض بودی می فهمید.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوبیستونه
یقه ام رو توی مشتش می گیره و شمرده شمرده ادامه میده:
_شجاع شدی با تلفن زنگ می زنی این ور اون ور دیگه چه غلطای اضافه ای پشت سرم می کنی؟
لب می گزم و تصور می کنم اگه بفهمه کلید ساختم و هر بار مارال میاد چی کار میکنه.
دستش رو از روی بازوم بر میداره و این بار به موهام چنگ می ندازه،طوری موهام رو می کشه که تمام سرم رو درد وحشتناکی در بر میگیره.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
جوشش اشک رو توی چشمم حس می کنم،اما نگاه هامون حتی گریه کردن رو هم از یادم می بره.
_حرف بزن!با اون تلفن دیگه با کیا صحبت کردی؟همون آدمای بی ارزشی که صفحه ی مجازیتو پر کردن؟ همون حرف هایی که تایپ می کنی و براشون میگی؟ صبح و شب با تلفن خونه ی من با هر آشغالی لاس می زنی؟
سرم گیج میره،چطور می خواستم وقتی گناهکارم،بخوام بی گناهیم رو ثابت کنم؟دیگه حتی نای حرف زدن هم ندارم.حالت تهوع چنان بهم چیره شده که وجودم رو ضعف بزرگی در بر گرفته.متوجه ی بسته شدن چشم هام میشه،خیره نگاهم می کنه و بی تفاوت میگه:
_آخی… حالت خرابه؟داری زجر کش میشی؟
فشار دستش دور موهام بیشتر میشه،چطور دارم این همه درد رو تحمل می کنم؟انگار حالم براش مهم نیست.
با صورتی جمع شده از نفرت کلمه به کلمه ی حرف های کشندشو نثارم می کنه:
_برو بمیر آرامش.شنیدی؟ برو بمیر !
موهام رو با قدرت رها می کنه که روی تخت میوفتم.حس می کنم پوست سرم کشیده شده.جالبه که با این حال بد چرا غش نمی کنم؟ چرا برای یه ساعتم شده تاریکی رو نمی بینم؟
هامون بی توجه به من مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش میشه،در همون حال با صدای آروم ولی عصبانی میگه:
_برو دعا به جون اون بچه کن،اگه اون نبود قسم می خورم طوری می زدمت که سالم از این اتاق بیرون نری.
بی توجه به حرفش شتاب زده بلند میشم و به سمت دستشویی میرم،بی طاقت تمام چیزهایی که خوردم و نخوردم و بالا میارم.
صدای کودکانه ی محمد رضا رو می شنوم،اما هامون نه،لابد خوشحاله.اما نه،علارغم نفرتش باز هم مثل سابق متوجه ی حال خرابم شد،باز هم مثل حامی خواست حمایتم کنه.دید حالم خرابه،نخواست بدتر بشم.اما حیف… حیف که همه چیز خراب شد. با این وجود،با وجود حال خرابم ،با وجود شنیدن حرف هاش باز هم ازش متنفر نبودم،باز هم منزلتش توی ذهنم همون بود.با وجود رفتار تندش هنوز زیادی خوب به نظر می رسید. آبی به دست و صورتم می زنم و از اتاق بیرون میرم.
خبری از هامون نیست،اما محمدرضا پشت در ایستاده بود.عجیب بود که این بچه انقدر غم خوار آدم های بزرگ تر از دنیای خودش بود،عجیب بود که این پسر کم مو و لاغر و کوتاه قد انقدر توی دلم جا باز کرده بود،خداروشکر کردم که هامون محمدرضا رو حتی برای یه مدت کوتاه به این جا آورده. به یه دوست نیاز داشتم.
با چشمای ریزش بهم زل میزنه و می پرسه:
_خوبی خاله؟
با هم همون لبخند اجباریم رو تحویلش داده و سر تکون میدم،میخوام حرفی بزنم که هامون حاضر و آماده از اتاق بیرون میاد و بدون این که نیم نگاهی بهم بندازه محمدرضا رو مخاطب قرار میده:
_بریم؟
_نه،اول بذاریم حال خاله آرامش خوب بشه بعد بریم.
هامون بی تفاوت تر از همیشه جواب میده :
_من کاردارم نمیتونم منتظر بمونم،حال خاله آرامشتم خوبه.
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
به سمت آشپزخونه میره و سبد غذایی که آماده کرده بودم رو بر میداره و همون طوری که کفش هاش رو می پوشه میگه:
_اگه میخوای دوستاتو ببینی بجنمب پسر!
محمد رضا با بی میلی نگاهی به من می ندازه و با مهربونیش دلم رو می لرزونه:
_تو که مریض نیستی خاله مگه نه؟ عمو هامون دکتره اگه مریض بودی می فهمید.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025