✔️#شیطنت_در_روستا
#قسمت_دوازدهم
اونا هم با نگرانی فقط سر تکون دادند دست یسنا رو گرفتم و با هم به سمت منبر حرکت کردیم .
با هزار زحمت در محکم رو باز کردم . نگاهی به اون اتاق بزرگ و تاریک که بوی نم میداد و وحشناک سرد بود انداختم و بعد به چشم های یسنا خیره شدم و گفتم :
-اماده ای ؟؟
یسنا اب دهنشو قورت داد و گفت:
-غزل ول کن جون من بیا بریم هنوزم دیر نشده !!
کلافه گفتم :
-باز که برگشتیم خونه اول. ول کن بیا بریم یسنا هیچی نمیشه به خدا!!!
یسنا- اگه یه وقت ...
نذاشتم ادامه بده و دستشو گرفتم و به همراه خودم کشیدمش تو .
هاله ای از نور تو منبر افتاده بود و باعث میشد کمی روشن باشه . دست سرد و لرزون یسنا رو گرفته بودم و اروم اروم به طرف جلو میرفتم. یسنا گفت :
-غزل جلو ها تاریکه ول کن بسه دیگه بیا بریم.
-ااا یسنا ما که تازه اومدیم دختر خوب بذار دو دقیقه بگذره!!!!!
-از دست تو غزل دییونم کردی!!! حداقل نور گوشیت رو بنداز.
-نه اینطوری بیشتر حال میده هیجانی تره!!
یسنا- غزا تو رو خدا دارم سکته میکنم .
- برای بار هزارم هیچی نیست . زبونم مو دراورد از بس گفتم . نترس دیگه!!!
یسنا پوفی زیر لب گفت و دیگه حرفی نزد که یه دفعه یه صدای وحشناک اومد و چیزی محکم بسته شد که باعث شد دوتامون یه جیغ از ته دل بکشیم و بپریم تو بغل هم .!!!!!
یسنا زد زیر گریه و گفت:
-وای خدا غزل چی شده؟؟!!! من میترسم چرا همه جا تاریک شد !!!
در حالی که از ترس میلرزیدم اب دهنمو قورت دادم و با نور گوشیم نگاهی به در که حالا بسته شده بود انداختم و نفسی از سر اسودگی کشیدم و با لبخند رو به یسنا گفتم :
-هیچی نیست نترس . در بسته شد. صدا هم از بسته شدنش بود .
یسنا با ترس گفت :
- آه ! سکته زدم !!!وای خدا نگاه چه قدر تاریک شد غزل بسه دیگه جون خاله بیا بریم.
-ا چرا قسم میدی!!؟؟؟؟ باشه بابا راستی دیدی این عباس جنی همش چرت و پرته .؟؟؟
یسنا- پس دره الکی بسه شد؟؟؟ واقعیه میخواست بهمون هشدار بده!!
خندیدم و گفتم:
-دییونه این فکرا چیه ؟؟!! خرفاتی!! صدا هم واسه باد بوده .
یسنا- باد کجا بود تو این گرما !!!
-حالا شاید یه بادی وزید نمیشه گفت ربطی به اون داره که ؟؟!!
یسنا- چرا ،داره ، خوبم داره . حالا تا نمردیم بیا بریم من کلی ارزو دارم.!!
-نه تا بهت ثابت نکنم قبرستونم نمیام .!!
-غزل تا اون موقع خودمون تو قبرستون جا خوش کردیم !!! اذیت نکن بیا بریم !!
-کوفت ...!! هیچ جا نمیریم الان بهت ثابت میکنم فقط خوب تماشا کن !!
-میخوای چیکار کنی ؟؟؟
-تو فقط نگاه کن .
بعد رفتم تا ته منبر و اطرافش رو گرچه داشتم از ترس میلرزیدم ولی به هر زحمتی بود دور زدم !!!و بلند داد زدم :
-عباس جنی ؟ جنای گرامی .!!1 بیاید بیرون دیگه . چرا خودتون رو نامرعی کردید . ؟؟؟
یسنا- غزل خفه شو داری چیکار میکنی ؟؟میخوای دستی دستی بکشیمون !!!؟؟؟
-هیس..!!!! اگه جن باشه باید بیاید دیگه .
دوباره ادامه دادم :
-اگه هستید بیاید . من که میدونم همه الکیه . اینجا هیشکی نیست اگ هست پس کوشید ؟ بیاید دیگه . نکنه میترسید ؟ هه
یسنا با ترس نگاهی به اطراف کرد ، هیچ خبری نبود از قیافش معلوم بود داره قانع میشه و منم با قیافه حق به جانت رفتم طرفش که بهش بگم اشتباه میکرده که با حس راه رفتن چیزی روی پام با نور گوشیم نگاهی بهش کردم و با دیدن موش گنده ی چندش اور روی پام جیغی از ته دل کشیدم که پرده گوش خودمم پاره شد !!!و تازه با افتادن نور گوشی رو دیوار های منبر متوجه سوسک ها و مارمولک های روی دیوار شدم و دوباره جیغ مهمون گلوم شد و یسنا هم با جیغ من ، جیغ کنان به طرف در دوید و محکم به در ضربه میزد و کمک میخواست .
#ادامه_دارد
🆔 @SansureTel
#قسمت_دوازدهم
اونا هم با نگرانی فقط سر تکون دادند دست یسنا رو گرفتم و با هم به سمت منبر حرکت کردیم .
با هزار زحمت در محکم رو باز کردم . نگاهی به اون اتاق بزرگ و تاریک که بوی نم میداد و وحشناک سرد بود انداختم و بعد به چشم های یسنا خیره شدم و گفتم :
-اماده ای ؟؟
یسنا اب دهنشو قورت داد و گفت:
-غزل ول کن جون من بیا بریم هنوزم دیر نشده !!
کلافه گفتم :
-باز که برگشتیم خونه اول. ول کن بیا بریم یسنا هیچی نمیشه به خدا!!!
یسنا- اگه یه وقت ...
نذاشتم ادامه بده و دستشو گرفتم و به همراه خودم کشیدمش تو .
هاله ای از نور تو منبر افتاده بود و باعث میشد کمی روشن باشه . دست سرد و لرزون یسنا رو گرفته بودم و اروم اروم به طرف جلو میرفتم. یسنا گفت :
-غزل جلو ها تاریکه ول کن بسه دیگه بیا بریم.
-ااا یسنا ما که تازه اومدیم دختر خوب بذار دو دقیقه بگذره!!!!!
-از دست تو غزل دییونم کردی!!! حداقل نور گوشیت رو بنداز.
-نه اینطوری بیشتر حال میده هیجانی تره!!
یسنا- غزا تو رو خدا دارم سکته میکنم .
- برای بار هزارم هیچی نیست . زبونم مو دراورد از بس گفتم . نترس دیگه!!!
یسنا پوفی زیر لب گفت و دیگه حرفی نزد که یه دفعه یه صدای وحشناک اومد و چیزی محکم بسته شد که باعث شد دوتامون یه جیغ از ته دل بکشیم و بپریم تو بغل هم .!!!!!
یسنا زد زیر گریه و گفت:
-وای خدا غزل چی شده؟؟!!! من میترسم چرا همه جا تاریک شد !!!
در حالی که از ترس میلرزیدم اب دهنمو قورت دادم و با نور گوشیم نگاهی به در که حالا بسته شده بود انداختم و نفسی از سر اسودگی کشیدم و با لبخند رو به یسنا گفتم :
-هیچی نیست نترس . در بسته شد. صدا هم از بسته شدنش بود .
یسنا با ترس گفت :
- آه ! سکته زدم !!!وای خدا نگاه چه قدر تاریک شد غزل بسه دیگه جون خاله بیا بریم.
-ا چرا قسم میدی!!؟؟؟؟ باشه بابا راستی دیدی این عباس جنی همش چرت و پرته .؟؟؟
یسنا- پس دره الکی بسه شد؟؟؟ واقعیه میخواست بهمون هشدار بده!!
خندیدم و گفتم:
-دییونه این فکرا چیه ؟؟!! خرفاتی!! صدا هم واسه باد بوده .
یسنا- باد کجا بود تو این گرما !!!
-حالا شاید یه بادی وزید نمیشه گفت ربطی به اون داره که ؟؟!!
یسنا- چرا ،داره ، خوبم داره . حالا تا نمردیم بیا بریم من کلی ارزو دارم.!!
-نه تا بهت ثابت نکنم قبرستونم نمیام .!!
-غزل تا اون موقع خودمون تو قبرستون جا خوش کردیم !!! اذیت نکن بیا بریم !!
-کوفت ...!! هیچ جا نمیریم الان بهت ثابت میکنم فقط خوب تماشا کن !!
-میخوای چیکار کنی ؟؟؟
-تو فقط نگاه کن .
بعد رفتم تا ته منبر و اطرافش رو گرچه داشتم از ترس میلرزیدم ولی به هر زحمتی بود دور زدم !!!و بلند داد زدم :
-عباس جنی ؟ جنای گرامی .!!1 بیاید بیرون دیگه . چرا خودتون رو نامرعی کردید . ؟؟؟
یسنا- غزل خفه شو داری چیکار میکنی ؟؟میخوای دستی دستی بکشیمون !!!؟؟؟
-هیس..!!!! اگه جن باشه باید بیاید دیگه .
دوباره ادامه دادم :
-اگه هستید بیاید . من که میدونم همه الکیه . اینجا هیشکی نیست اگ هست پس کوشید ؟ بیاید دیگه . نکنه میترسید ؟ هه
یسنا با ترس نگاهی به اطراف کرد ، هیچ خبری نبود از قیافش معلوم بود داره قانع میشه و منم با قیافه حق به جانت رفتم طرفش که بهش بگم اشتباه میکرده که با حس راه رفتن چیزی روی پام با نور گوشیم نگاهی بهش کردم و با دیدن موش گنده ی چندش اور روی پام جیغی از ته دل کشیدم که پرده گوش خودمم پاره شد !!!و تازه با افتادن نور گوشی رو دیوار های منبر متوجه سوسک ها و مارمولک های روی دیوار شدم و دوباره جیغ مهمون گلوم شد و یسنا هم با جیغ من ، جیغ کنان به طرف در دوید و محکم به در ضربه میزد و کمک میخواست .
#ادامه_دارد
🆔 @SansureTel