#یکحالعاشقی
«معلومه خیلی آدم خوش ذوق و باسلیقه ایه»
با رسیدن به در ورودی حرف هامون دیگه قطع شد و یکی یکی وارد پذیرایی شدیم. سمیرا خانم با دیدنمون با جلو اومد وبا خوشرویی بهمون خوش آمد گفت.
همونطور که مشغول خوش و بش بودیم با دیدنِ کسی که از آشپزخونه خارج شد؛ شوکه شدم. چشمام چیزی که می دید رو باور نمی کرد.
قلبم به طرز عجیبی محکم توی سینم می کوبید ومن انگار پرت شده بودم به همون روزی که توی ساختمون گیر کرده بودم!
نمیدونستم اون مرده اینجا چی کار میکرد؟ اینقدر از دیدنش شوکه شده بودم که زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حتی کلمهای حرف بزنم.مغزم در واقع ارور داده بود!
نمیدونم چند دقیقهای یا چندثانیه به صورتش خیره موندم اما، وقتی به خودم اومدم، که یلدا ضربه آرومی به پهلوم زد و با لبخندِ مصلحتی گفت:
«عزیزم باشمان»
من اما توجهی به حرفش نکردم و با من ومن از مردی که مثل خودم ماتِ صورتم بود، پرسیدم:
«ش...شما اینجا چی کار میکنید؟»
با شنیدن صدام انگار ازاون حال درمیاد. سریع لبخندِ کمرنگی گوشۀ لبش نشست و با خونسردی گفت:
«خونۀ خودمون نباید بیام؟»
گیج نگاهش کردم و پرسیدم:
«چی خونهتون؟»
«اره.»
متوجه شدم که مامان و یلدا وسمیرا خانم همشون با تعجب وبا چشمهای گشاد شده به ما چشم دوختن ومنتظرن تا چیزی از مکالمون بفهمند
«یاسمن مامان، آقا کیارش رو میشناسی؟»
صدای مامان بود که دووم نیاورده بود وبا لحن متعجبی این سوال رو پرسیده بود. پس اسمش کیارش بود ومامان می شناختش! مامان که سکوتم رو دید خودش برام توضیح داد و گفت:
«مامان، آقا کیارش پسر سمیرا خانومه، خدا واسه پدر و مادرش حفظ کنه مادر... شغل پر خطری داره آخه، پسرم آتشنشانه.»
نگاهم سریع به سمت مامان چرخید و با تعجب به صورتش زل زدم که گفت:
«معلومه خیلی آدم خوش ذوق و باسلیقه ایه»
با رسیدن به در ورودی حرف هامون دیگه قطع شد و یکی یکی وارد پذیرایی شدیم. سمیرا خانم با دیدنمون با جلو اومد وبا خوشرویی بهمون خوش آمد گفت.
همونطور که مشغول خوش و بش بودیم با دیدنِ کسی که از آشپزخونه خارج شد؛ شوکه شدم. چشمام چیزی که می دید رو باور نمی کرد.
قلبم به طرز عجیبی محکم توی سینم می کوبید ومن انگار پرت شده بودم به همون روزی که توی ساختمون گیر کرده بودم!
نمیدونستم اون مرده اینجا چی کار میکرد؟ اینقدر از دیدنش شوکه شده بودم که زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حتی کلمهای حرف بزنم.مغزم در واقع ارور داده بود!
نمیدونم چند دقیقهای یا چندثانیه به صورتش خیره موندم اما، وقتی به خودم اومدم، که یلدا ضربه آرومی به پهلوم زد و با لبخندِ مصلحتی گفت:
«عزیزم باشمان»
من اما توجهی به حرفش نکردم و با من ومن از مردی که مثل خودم ماتِ صورتم بود، پرسیدم:
«ش...شما اینجا چی کار میکنید؟»
با شنیدن صدام انگار ازاون حال درمیاد. سریع لبخندِ کمرنگی گوشۀ لبش نشست و با خونسردی گفت:
«خونۀ خودمون نباید بیام؟»
گیج نگاهش کردم و پرسیدم:
«چی خونهتون؟»
«اره.»
متوجه شدم که مامان و یلدا وسمیرا خانم همشون با تعجب وبا چشمهای گشاد شده به ما چشم دوختن ومنتظرن تا چیزی از مکالمون بفهمند
«یاسمن مامان، آقا کیارش رو میشناسی؟»
صدای مامان بود که دووم نیاورده بود وبا لحن متعجبی این سوال رو پرسیده بود. پس اسمش کیارش بود ومامان می شناختش! مامان که سکوتم رو دید خودش برام توضیح داد و گفت:
«مامان، آقا کیارش پسر سمیرا خانومه، خدا واسه پدر و مادرش حفظ کنه مادر... شغل پر خطری داره آخه، پسرم آتشنشانه.»
نگاهم سریع به سمت مامان چرخید و با تعجب به صورتش زل زدم که گفت: