#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلوپنج
چشمکی بهم زد که خندم عمیق تر شد
چای که توش عزیزجون نبات انداخته بود رو مزه مزه کردم و
گفتم: چه هوای قشنگیه... آدم دوست داره تا ابد اینجا بمونه
مامان_ آره واقعا جای با صفائیه!
امیر یدونه بیسکوییت بهم دادو گفت: بخور عزیزم با چای
میچسبه!
لبخندی زدم و بیسکوییتو ازش گرفتم.
خیلی یهویی مامان گفت: نمیخواین عکس بگیرین؟
عماد_ بیخیال خانوم... بذار اول از این هوا فیض ببریم، آخر که
خواستیم بریم عکسامونم میگیریم
مامان سکوت کرد که من برای حمایت از مامان گفتم: نخیر... تا
موقعی که بخوایم بریم هوا تاریک میشه... پس بهتره همین الان
عکسامونو بگیریم
به کسی فرصت حرف زدن ندادم و از جا بلند شدم. منو پدمو در
اوردم و با گوشیم چندتا سلفی خوشگل انداختم
نشستم پیش امیرو با هم عکسارو نگاه کردیم
با لبخند گفتم: چقدر جذاب افتادی آقا خوشتیپه!
ریز خندیدو گفت: وقتی تو خوشحالی من اینجوری سرحال میام...
بخاطر همین وقتی سرحالم جذاب ترم!
نیشم دو متر باز شد... کی میتونست اینجوری یهویی دلمو بلرزونه؟
هیچکس... هیچکس به جز امیرعلی!
تو چشماش زل زدم
جوری نگاش کردم که از چشمام حرفامو بخونه... سعی کردم تموم
احساس و قدردانیمو تو چشمام بریزم...
نگاهمو که دید لبخند عمیقی رو لبش نشست... سری تکون دادو
لب زد: خیلی میخوامت!
از شرم و خجالت سرمو انداختم پایین...
فردای اون روز وقتی که امیر ویلا نبود مامان اومد توی اتاقم
من که مشغول خوندن یه رمان جدید بودم با دیدن مامان گوشیمو
خاموش کردم و بهش خیره شدم
_ چی شده؟
مامان_ دیروز داشتی چیکار میکردی؟
_ کِی؟ کجا؟
_ خودتو نزن به اون راه مهرو...
یاد بوسه ام افتادم که همون لحظه مامان رسید، احتمالا اونو دیده
بودو حالا داشت بازخواستم میکردم.
قبول دارم که اشتباه کردم و حالا هیچ حرفی نداشتم
پوف کلافه ای کشیدم که با نگاه عصبانیش گفتم: حالا مگه
چیکار کردم؟ قتل که نکردم
مامان_ بیخود کردی... مگه محرمته؟
حواستو جمع کن مهرو اگه بفهمم دست از پا خطا کردی خودم
دارت میزنم
میخوای آبرومو ببری؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم بعد از مرگ
پدرت...
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلوپنج
چشمکی بهم زد که خندم عمیق تر شد
چای که توش عزیزجون نبات انداخته بود رو مزه مزه کردم و
گفتم: چه هوای قشنگیه... آدم دوست داره تا ابد اینجا بمونه
مامان_ آره واقعا جای با صفائیه!
امیر یدونه بیسکوییت بهم دادو گفت: بخور عزیزم با چای
میچسبه!
لبخندی زدم و بیسکوییتو ازش گرفتم.
خیلی یهویی مامان گفت: نمیخواین عکس بگیرین؟
عماد_ بیخیال خانوم... بذار اول از این هوا فیض ببریم، آخر که
خواستیم بریم عکسامونم میگیریم
مامان سکوت کرد که من برای حمایت از مامان گفتم: نخیر... تا
موقعی که بخوایم بریم هوا تاریک میشه... پس بهتره همین الان
عکسامونو بگیریم
به کسی فرصت حرف زدن ندادم و از جا بلند شدم. منو پدمو در
اوردم و با گوشیم چندتا سلفی خوشگل انداختم
نشستم پیش امیرو با هم عکسارو نگاه کردیم
با لبخند گفتم: چقدر جذاب افتادی آقا خوشتیپه!
ریز خندیدو گفت: وقتی تو خوشحالی من اینجوری سرحال میام...
بخاطر همین وقتی سرحالم جذاب ترم!
نیشم دو متر باز شد... کی میتونست اینجوری یهویی دلمو بلرزونه؟
هیچکس... هیچکس به جز امیرعلی!
تو چشماش زل زدم
جوری نگاش کردم که از چشمام حرفامو بخونه... سعی کردم تموم
احساس و قدردانیمو تو چشمام بریزم...
نگاهمو که دید لبخند عمیقی رو لبش نشست... سری تکون دادو
لب زد: خیلی میخوامت!
از شرم و خجالت سرمو انداختم پایین...
فردای اون روز وقتی که امیر ویلا نبود مامان اومد توی اتاقم
من که مشغول خوندن یه رمان جدید بودم با دیدن مامان گوشیمو
خاموش کردم و بهش خیره شدم
_ چی شده؟
مامان_ دیروز داشتی چیکار میکردی؟
_ کِی؟ کجا؟
_ خودتو نزن به اون راه مهرو...
یاد بوسه ام افتادم که همون لحظه مامان رسید، احتمالا اونو دیده
بودو حالا داشت بازخواستم میکردم.
قبول دارم که اشتباه کردم و حالا هیچ حرفی نداشتم
پوف کلافه ای کشیدم که با نگاه عصبانیش گفتم: حالا مگه
چیکار کردم؟ قتل که نکردم
مامان_ بیخود کردی... مگه محرمته؟
حواستو جمع کن مهرو اگه بفهمم دست از پا خطا کردی خودم
دارت میزنم
میخوای آبرومو ببری؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم بعد از مرگ
پدرت...