#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلوچهار
به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم... دستشو پشت کمرم گذاشتو تو
چشمام زل زد: بریم؟
_ بریم عزیزم
خم شد به سمتم و ل بمو نرم و کوتاه بوسید. خواست ازم فاصله
بگیره که نذاشتمو منم یه کام از لباش گرفتم.
با سرفه های پشت سرهم مامان از امیر فاصله گرفتم. خدایا ندیده
باشه!
اگه دیده باشه سرمو میذاره رو سینم!
مامان با تشر گفت: مهرو!
با اضطراب بهش خیره شدم که ادامه داد
_ چه غلطی میکنی دو ساعته منتظرتیم
زود باش بیا
بعد رو به امیر گفت: شما هم بیا دیگه آقا امیر چرا انقدر لفتش
میدی
امیر چشمی گفت و جلوتر از من حرکت کرد... منم پشت سرش
مثل جوجه حرکت کردم
به مامان که رسیدم نیشگونی از بازوم گرفتو دم گوشم گفت: بعدا
به خدمتت میرسم زلیل مرده!
نیشمو دو متر باز کردم که خواست با کیف بزنتم، منم موندنو جایز
ندونستم و الفرار!
برای اینکه از نگاهای زیادی و مکرر عماد عصبی نشم پریدم تو
ماشین امیر!
و خب این خیلی بهتر بود... منو عشقم تنها!چی از این بهتر؟
امیر هم سوار ماشین شد. نگاهی بهم انداخت و گفت: سردت
نیست؟
_ نه!
_ گرم چی؟
چپ چپ نگاش کردم که خندیدو گفت: به فکرتم خب عزیزم،
نباشم؟
_ نه لطفا!
شونه ای بالا انداخت و پشت ماشین عماد حرکت کرد.
وقتی به تیلاکنار رسیدیم تازه فهمیدم هوای شمال که انقدر
تعریفیه یعنی چی...
خیلی جای با صفایی بود. یه راه باریک با کلی ویلای های
خوشگل و سرسبز که در اخر به یه جنگل ختم میشد.
واقعا جای قشنگی بود و آدم دلش میخواست همیشه تو همچین
جایی سر کنه
پیاده شدیمو چندتا صندلی گذاشتیم
عماد آتیش درست کردو چای دم کرد
کلی دور هم گفتیم و خندیدیم... انگار دیگه کسی اینجا با هم
مشکلی نداشت شاید از اثرات طبیعت و هوای پاکش بوده!
عماد از خاطرات بچگی اش تعریف کرد که عزیزجون چجوری از
دستش حرص میخورد... مامان خوشحال بود!
چشماش خندون بود و چی بهتر از این؟
حال دل مادرم خوب بود... وقتی اون خوشحاله دیگه چی میخوام
از خدا؟
به امیر نگاه کردم که غرق صورتم بود...
وقتی متوجه ی نگاهش شدم لبخندی رو لبم نشست
دلم میخواست همینجا بپرم توی بغلش و سرمو توی گردنش فرو
کنم
اونم نوازشم کنه و دم گوشم حرفای خوب و گوش نواز بزنه...
جوری که تو این طبیعت احساس آرامش عمیق بهم دست بده
چیزی بهتر از اینم نیست... کنار آتیش... تو جنگل و هوای
قشنگش... بغل عشقت و حرفای پنهونی ایی که با هم دارین!
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلوچهار
به سمتش رفتم و گونشو بوسیدم... دستشو پشت کمرم گذاشتو تو
چشمام زل زد: بریم؟
_ بریم عزیزم
خم شد به سمتم و ل بمو نرم و کوتاه بوسید. خواست ازم فاصله
بگیره که نذاشتمو منم یه کام از لباش گرفتم.
با سرفه های پشت سرهم مامان از امیر فاصله گرفتم. خدایا ندیده
باشه!
اگه دیده باشه سرمو میذاره رو سینم!
مامان با تشر گفت: مهرو!
با اضطراب بهش خیره شدم که ادامه داد
_ چه غلطی میکنی دو ساعته منتظرتیم
زود باش بیا
بعد رو به امیر گفت: شما هم بیا دیگه آقا امیر چرا انقدر لفتش
میدی
امیر چشمی گفت و جلوتر از من حرکت کرد... منم پشت سرش
مثل جوجه حرکت کردم
به مامان که رسیدم نیشگونی از بازوم گرفتو دم گوشم گفت: بعدا
به خدمتت میرسم زلیل مرده!
نیشمو دو متر باز کردم که خواست با کیف بزنتم، منم موندنو جایز
ندونستم و الفرار!
برای اینکه از نگاهای زیادی و مکرر عماد عصبی نشم پریدم تو
ماشین امیر!
و خب این خیلی بهتر بود... منو عشقم تنها!چی از این بهتر؟
امیر هم سوار ماشین شد. نگاهی بهم انداخت و گفت: سردت
نیست؟
_ نه!
_ گرم چی؟
چپ چپ نگاش کردم که خندیدو گفت: به فکرتم خب عزیزم،
نباشم؟
_ نه لطفا!
شونه ای بالا انداخت و پشت ماشین عماد حرکت کرد.
وقتی به تیلاکنار رسیدیم تازه فهمیدم هوای شمال که انقدر
تعریفیه یعنی چی...
خیلی جای با صفایی بود. یه راه باریک با کلی ویلای های
خوشگل و سرسبز که در اخر به یه جنگل ختم میشد.
واقعا جای قشنگی بود و آدم دلش میخواست همیشه تو همچین
جایی سر کنه
پیاده شدیمو چندتا صندلی گذاشتیم
عماد آتیش درست کردو چای دم کرد
کلی دور هم گفتیم و خندیدیم... انگار دیگه کسی اینجا با هم
مشکلی نداشت شاید از اثرات طبیعت و هوای پاکش بوده!
عماد از خاطرات بچگی اش تعریف کرد که عزیزجون چجوری از
دستش حرص میخورد... مامان خوشحال بود!
چشماش خندون بود و چی بهتر از این؟
حال دل مادرم خوب بود... وقتی اون خوشحاله دیگه چی میخوام
از خدا؟
به امیر نگاه کردم که غرق صورتم بود...
وقتی متوجه ی نگاهش شدم لبخندی رو لبم نشست
دلم میخواست همینجا بپرم توی بغلش و سرمو توی گردنش فرو
کنم
اونم نوازشم کنه و دم گوشم حرفای خوب و گوش نواز بزنه...
جوری که تو این طبیعت احساس آرامش عمیق بهم دست بده
چیزی بهتر از اینم نیست... کنار آتیش... تو جنگل و هوای
قشنگش... بغل عشقت و حرفای پنهونی ایی که با هم دارین!