#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوسیوهشت
با استرس رفتم تو حیاط. اگه امیر میومد اینجا دعوا میشد.
کاشکی بهش نمیگفتم کجام
حالا که فهمیده کجام میگه میخوام سال جدید بیام ببینمت با
خونواده هم احوال پرسی کنم
حالا عمادو بیخیال اگه سبحانو ببینه بدبخت میشم
من از سبحان حرفی پیش امیر نزدم اگه میفهمید کارم تموم بود...
با استرس سنگ فرشارو میرفتمو برمیگشتم
اگه میومد... وای خدایا چی میشه نیاد؟
با صدای زنگ ویلا از جا پریدم.
دو ساعت تو حیاط ویلا داشتم میچرخیدم دور خودم
حالا هم که کار از کار گذشته... گور بابای همشون، مگه غیر از
اینه که امیرعلیو میخوام؟ پس باید بهش ثابت کنم.
شالمو مرتب کردم و رفتم توی ویلا.
امیرعلی اومده بود و اخمای عماد حسابی تو هم بود... مردک
آشغال امیر خوب گوشمالیت داده که اینجوری واسش ابرو خم
میکنی
هه لابد زورش اومده پوفیوز!
رفتم جلو و سلام کردم که سر همه به سمتم چرخید. امیر مثل
همیشه با روی باز و لبخندش ازم استقبال کرد.
لبخند جذابشو تحویلم دادو گفت: سلام به روی ماهت!
لبخند خجولی زدم که مامان با خنده پرید وسط: دخترکم خجالتیه!
بفرما امیرعلی جان بشین پسرم...
امیرعلی تشکر کرد و کنار سبحان نشست
اَه باز این برج زهرمار اینجاست که!
چپ نگاش کردم و کنار عزیزجون نشستم.
دلم حسابی برای امیر تنگ شده بود و دوس داشتم بس بشینم
نگاش کنم!
خیره ی امیر بودم که عماد گفت: مهرو خانوم برو به مامان کمک
کن!
امیر با این حرف عماد به سمتم برگشت. به روش لبخندی پاشیدم
و رفتم تو آشپزخونه.
مامان تا منو دید گفت: وای خوب شد اومدی مهرو... بیا این
چاییارو ببر
این مامانم انگار از خداش بودا!
سینی رو گرفتم برگشتم بیرون. چای رو به همه تعارف کردم و
خودمم نشستم.
عماد که دوست نداشت سر به تن امیر باشه واسه همین یه گوشه
نشسته بودو نطق نمیکرد.
اما برعکس اون سبحان حسابی با امیر جور شدن. فکر کنم امیر
هم متوجه شده تا الان که سبحان هیچ نظری به من نداره وگرنه
سگرمه هاش تو هم بود واسم!
مامان که اومد نشست امیر سر صحبتو باز کرد: خوبی مادرجان؟
خیلی وقته شما رو ندیدیم
مامان لبخندی زد و گفت: دعاگوی شماییم پسرم
دیگه از تهران که رفتیم دور شدیم کلا
دوباره برگشتی خونه؟
امیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت: راستش نه دیگه...
من برگشتم اصفهان فقط واسه بعضی پروژه ها یا کنفرانسا میام
تهران
مامان آهانی گفت و بحثو ادامه نداد.
چپ چپ نگام کرد و رو به سبحان گفت: چرا چای برنداشتی
آقاسبحان؟
سبحان نیمچه لبخندی که ازش بعید بود به مامان زدو گفت:
راستش میخوام رفع زحمت کنم دست شما درد نکنه!
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوسیوهشت
با استرس رفتم تو حیاط. اگه امیر میومد اینجا دعوا میشد.
کاشکی بهش نمیگفتم کجام
حالا که فهمیده کجام میگه میخوام سال جدید بیام ببینمت با
خونواده هم احوال پرسی کنم
حالا عمادو بیخیال اگه سبحانو ببینه بدبخت میشم
من از سبحان حرفی پیش امیر نزدم اگه میفهمید کارم تموم بود...
با استرس سنگ فرشارو میرفتمو برمیگشتم
اگه میومد... وای خدایا چی میشه نیاد؟
با صدای زنگ ویلا از جا پریدم.
دو ساعت تو حیاط ویلا داشتم میچرخیدم دور خودم
حالا هم که کار از کار گذشته... گور بابای همشون، مگه غیر از
اینه که امیرعلیو میخوام؟ پس باید بهش ثابت کنم.
شالمو مرتب کردم و رفتم توی ویلا.
امیرعلی اومده بود و اخمای عماد حسابی تو هم بود... مردک
آشغال امیر خوب گوشمالیت داده که اینجوری واسش ابرو خم
میکنی
هه لابد زورش اومده پوفیوز!
رفتم جلو و سلام کردم که سر همه به سمتم چرخید. امیر مثل
همیشه با روی باز و لبخندش ازم استقبال کرد.
لبخند جذابشو تحویلم دادو گفت: سلام به روی ماهت!
لبخند خجولی زدم که مامان با خنده پرید وسط: دخترکم خجالتیه!
بفرما امیرعلی جان بشین پسرم...
امیرعلی تشکر کرد و کنار سبحان نشست
اَه باز این برج زهرمار اینجاست که!
چپ نگاش کردم و کنار عزیزجون نشستم.
دلم حسابی برای امیر تنگ شده بود و دوس داشتم بس بشینم
نگاش کنم!
خیره ی امیر بودم که عماد گفت: مهرو خانوم برو به مامان کمک
کن!
امیر با این حرف عماد به سمتم برگشت. به روش لبخندی پاشیدم
و رفتم تو آشپزخونه.
مامان تا منو دید گفت: وای خوب شد اومدی مهرو... بیا این
چاییارو ببر
این مامانم انگار از خداش بودا!
سینی رو گرفتم برگشتم بیرون. چای رو به همه تعارف کردم و
خودمم نشستم.
عماد که دوست نداشت سر به تن امیر باشه واسه همین یه گوشه
نشسته بودو نطق نمیکرد.
اما برعکس اون سبحان حسابی با امیر جور شدن. فکر کنم امیر
هم متوجه شده تا الان که سبحان هیچ نظری به من نداره وگرنه
سگرمه هاش تو هم بود واسم!
مامان که اومد نشست امیر سر صحبتو باز کرد: خوبی مادرجان؟
خیلی وقته شما رو ندیدیم
مامان لبخندی زد و گفت: دعاگوی شماییم پسرم
دیگه از تهران که رفتیم دور شدیم کلا
دوباره برگشتی خونه؟
امیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت: راستش نه دیگه...
من برگشتم اصفهان فقط واسه بعضی پروژه ها یا کنفرانسا میام
تهران
مامان آهانی گفت و بحثو ادامه نداد.
چپ چپ نگام کرد و رو به سبحان گفت: چرا چای برنداشتی
آقاسبحان؟
سبحان نیمچه لبخندی که ازش بعید بود به مامان زدو گفت:
راستش میخوام رفع زحمت کنم دست شما درد نکنه!