#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوسیوهفت
بدون توجه به اینکه بقیه تو ماشینن جواب دادم: جانم؟
_ سلام عزیزم خوبی
_ممنون خوبم تو خوبی
_ آره خانومم کجایی الان
_ ما داریم میریم بیرون تو کجایی
_ من نزدیکم فقط بهم لوکیشن دقیق بده که همون اطراف ویلا
اجاره کنم!
خواستم چیزی بگم که چشمم به آینه افتاد. عماد قیافش برزخی
شده بود دیدنی!
تا متوجه ی نگام شد اخماشو تو هم کرد
منم پوزخندی زدمو رو به امیر گفتم: باشه عزیزم زودتر بیا
منتظرتم!
تو ساحل کلی عکس گرفتیمو بعدشم رفتیم قایق موتوری سوار
شدیم.
سبحان از عماد بدتر بود خیلی خشک و خونسرد بود.
من سر پیچا جیغ میکشیدم و عزیزجون صلوات میفرستاد.
از کارای عزیزجون خندم گرفته بود...
وقتی پیاده شدیم لپشو ماچ کردمو گفتم: عزیزجونی من ترسید؟
عزیزجون_ برو پی کارت دخترجون... لابد میخوای بهم بخندی
ریز خندیدمو گفتم: من غلط بکنم!
چپ چپ نگام کرد و گفت: مزه نپرون برو ببین مامانت کجا تنها
میره... همراش برو!
باشه ای گفتمو با مامان همراه شدم.
تو بازار کلی خرید کردیم و در آخر با غرغرای آقایون رفتیم
رستوران!
رفتیم رستوران که خیلی شلوغ بود. ولی از فضاش مشخص بود
جای خفنیه!
سر یه میز نشستیم... همه سفارشامونو دادیم و مشغول گفتن و
خندیدن بودیم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم امیر از سر میز بلند شدم.
_ جانم؟
امیر_ عزیزم مگه من نگفتم لوکیشن بده؟
_ گفتم الان بیرونم... ولی باشه از عماد میپرسم بهت میگم
جامون کجاست!
بعد از گفتن باشه گوشیو قطع کرد.
خواستم برگردم که دیدم سبحان داره به سمتم میاد.
سبحان_ خلوت کردی!
_ تماس داشتم
سری تکون داد. سیگاری درآورد که با تعجب نگاش کردم. به
شخصیت خشک و جِدیش نمیخورد اهل دود باشه!
نگامو که دید گفت: چیه؟ لابد داری فکر میکنی بهم نمیاد هوم؟
سری تکون دادم و گفتم: بیخیال... میشه بگی ویلای ما دقیقا
کجاست؟
یه تای ابروش بالا رفت: واسه چی میخوای؟
فقط نگاش کردم... به تو چه آخه؟
نگامو که دید خودش فهمید که بدون هیچ حرف اضافه ای فقط
باید جوابمو بده!
بعد اینکه آدرسو گفت بدون هیچ حرفی داخل رستوران رفتم. بین
راه آدرسو واسه امیر پیامک کردم.
خیالم که از این بابت راحت شد کنار بقیه نشستم. چند مین بعد
سبحانم اومد و غذاهامونو آوردن...
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوسیوهفت
بدون توجه به اینکه بقیه تو ماشینن جواب دادم: جانم؟
_ سلام عزیزم خوبی
_ممنون خوبم تو خوبی
_ آره خانومم کجایی الان
_ ما داریم میریم بیرون تو کجایی
_ من نزدیکم فقط بهم لوکیشن دقیق بده که همون اطراف ویلا
اجاره کنم!
خواستم چیزی بگم که چشمم به آینه افتاد. عماد قیافش برزخی
شده بود دیدنی!
تا متوجه ی نگام شد اخماشو تو هم کرد
منم پوزخندی زدمو رو به امیر گفتم: باشه عزیزم زودتر بیا
منتظرتم!
تو ساحل کلی عکس گرفتیمو بعدشم رفتیم قایق موتوری سوار
شدیم.
سبحان از عماد بدتر بود خیلی خشک و خونسرد بود.
من سر پیچا جیغ میکشیدم و عزیزجون صلوات میفرستاد.
از کارای عزیزجون خندم گرفته بود...
وقتی پیاده شدیم لپشو ماچ کردمو گفتم: عزیزجونی من ترسید؟
عزیزجون_ برو پی کارت دخترجون... لابد میخوای بهم بخندی
ریز خندیدمو گفتم: من غلط بکنم!
چپ چپ نگام کرد و گفت: مزه نپرون برو ببین مامانت کجا تنها
میره... همراش برو!
باشه ای گفتمو با مامان همراه شدم.
تو بازار کلی خرید کردیم و در آخر با غرغرای آقایون رفتیم
رستوران!
رفتیم رستوران که خیلی شلوغ بود. ولی از فضاش مشخص بود
جای خفنیه!
سر یه میز نشستیم... همه سفارشامونو دادیم و مشغول گفتن و
خندیدن بودیم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم امیر از سر میز بلند شدم.
_ جانم؟
امیر_ عزیزم مگه من نگفتم لوکیشن بده؟
_ گفتم الان بیرونم... ولی باشه از عماد میپرسم بهت میگم
جامون کجاست!
بعد از گفتن باشه گوشیو قطع کرد.
خواستم برگردم که دیدم سبحان داره به سمتم میاد.
سبحان_ خلوت کردی!
_ تماس داشتم
سری تکون داد. سیگاری درآورد که با تعجب نگاش کردم. به
شخصیت خشک و جِدیش نمیخورد اهل دود باشه!
نگامو که دید گفت: چیه؟ لابد داری فکر میکنی بهم نمیاد هوم؟
سری تکون دادم و گفتم: بیخیال... میشه بگی ویلای ما دقیقا
کجاست؟
یه تای ابروش بالا رفت: واسه چی میخوای؟
فقط نگاش کردم... به تو چه آخه؟
نگامو که دید خودش فهمید که بدون هیچ حرف اضافه ای فقط
باید جوابمو بده!
بعد اینکه آدرسو گفت بدون هیچ حرفی داخل رستوران رفتم. بین
راه آدرسو واسه امیر پیامک کردم.
خیالم که از این بابت راحت شد کنار بقیه نشستم. چند مین بعد
سبحانم اومد و غذاهامونو آوردن...