#عشق_ممنوع
لینک قسمت اول👇👇👇
https://t.me/rummage/16235#پارت۹۵
نساء خیلی سریع چاي درست کرد و با خرما جلویم گذاشت. کنارم نشست و به صورتم خیره شد:الان خوبی؟ خوب؟ عالی بودم...سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. خرمایی توي
دهانش گذاشت و گفت:با چاي بخور خیلی میچسبه میگم چه خوب شد این محرم اومده ها یخچالمون پر از غذاي نذریه.
لبخند تلخی به حرف هایش زدم که از صد تا گریه هم بدتر بود!
_چیشده جانا؟ نمیخواي چیزي بگی؟ پات چیشده؟ بینی ام را بالا کشیدم و او دستمال کاغذي را جلویم گرفت:نمیگی پات چیشده؟ دستمال کاغذي را برداشتم و اشک هایم را پاك کردم:شکسته...توي شیراز.
هینی کشید و نگاه دقیقتري با گچ پایم انداخت: شیراز چیکار میکردي دختر خوب؟
_دارم تو شرکت کار میکنم واسه یه قرار داد رفته بودیم اونجا افتادم تو گودال
در قندان را باز کرد و گفت:چاي بخور دیگه.
قندي برداشتم و توي چاي فرو کردم و سپس توي دهانم گذاشتم، شیرینی اش کمی حالم را بهتر نمود. قلپی از چاي داغ را نوشیدم...داغی چاي کمی حالم را بهتر کرد و اما هنوز هم از درون لرز داشتم.
نگاه امیرعلی یک لحظه ام از ذهن و خاطرم پاك نمیشد تقریباً داشتم دیوانه میشدم. بغض کردم.
_نمیگی چت شده؟
گفتنش به نساء درست بود یا نه؟ اصلاً مهم نبود راجع به من چه فکري میکند. الان فقط یه گوش میخواستم براي خالی کردن درد هایم. رانم را چنگ زدم و با لحنی بیقرار گفتم: نساء...من عاشق شدم!
در کمال تعجب، خونسرد گفت:خب من از اولشم میدونستم.
نگاهم متعجب شد:واقعاً؟
_خب آره...مگه میشه سمیر این همه محبت به پات بریزه و عاشقش نشی؟ از سنگ که نیستی!
عصبی گفتم:نخیرم من عاشق سمیر نیستم و تا عمر دارم عاشقش نمیشم.
خشکش زد و لبخند پیروزش روي لبش ماسید: _یعنی...چی؟ اشک هایم روي گونه هام لیز خوردند: _عاشق امیرعلی...
و هاي_هاي گریه کردم به حال خودم و زندگیام به حال عشقی که
دچارش شده بودم.نسا اول مات زده بود اما بعد از چند دقیقه به خودش آمد و دوباره بغلم کرد.
_نمیدونم...نمیدونم جانا چی بگم آخه یعنی چی؟ با دست روي صورتم کوبیدم: نمیدونم درست چه خاکی بر سرم شد هیچی نفهمیدم. _خیل خب آروم باش. با دست موهایم را نوازش کرد: این ساك چیه؟
من که همه چیز را گفته بودم پس چه فرقی میکرد؟ نشستم و همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کردم نساء تنها شنونده بود و خوب به حرفهایم گوش میداد. نه سرزنشم کرد نه نصیحت، فقط گوش داد و من قدِ یک سال حرف زدم و اشک ریختم. آنقدر هق زده بودم و زجه تا خالی شدم و نفهمیدم کی خوابم برد. واقعاً به این خواب احتیاج داشتم...براي آرام شدن براي کمی فکر نکردن به هر چیز!
سه روز از آمدنم به خانهي نساء میگذشت.به هیچ کدام از تماسها و پیامکهاي سیل وار سمیر جواب ندادم. آخر سر مادرجون زنگ زد...وقتی جواب دادم صداي داد محکمش باعث شد از ترس چشم ببندم.
_جانا خدا ازت نگذره...خدا ازت نگذره که همچنین بلایی سر پسرم آوردي آخه تو مسلمونی؟
زجه زد و از ته دل آه کشید:امیدوارم یه روز تقاص کارات رو پس بدي که انقدر دل پسر بیچاره من و خون کردي.
گریه کرد:دِ آخه بی انصاف...تو که میدونی سمیر چقدر دوستت داره .انقدر عذابش نده تو که میدونی ترس از دست دادنت و داره...کز کرده یه گوشه افتاده هِی داره میگه جانا. مگه از سنگی نامسلمون؟ هرکی بود تا حالا جیگرش کباب شده بود.
@rummage 🍀