گفتم: تو زن جوانی هستی و اگه من نباشم، با گذشت زمان به بودن کسی دیگه نیاز پیدا میکنی. فقط ازت می خوام اگه خواستی به کسی دیگه علاقهمند بشی یا به آغوشش بری، پیش از هرچیز من را فراموش کنی، کاملا فراموش کنی.
لیلی مکث کرد و گفت: چرا؟ چرا می خوای فراموشت کنم؟
نیم نگاهی به لیلی انداختم. برای این حرفم دو دلیل داشتم، اما نمی خواستم به زبان بیاورم. دلیل اولم که خودخواهانه بود این بود که هیچ گاه نمیخواستم به خاطر حضور فرد دیگری فراموش شوم. حتا اگر علاقهی لی لی به آن فرد بسیار ناچیز و کمتر از علاقهاش به من و تحت فشار نیازهای جنسی و تنهایی بود. از این نفرت داشتم لحظهای که نفس آن فرد به لیلی بخورد یا اینکه پوستش را لمس کند یاد من بیفتد.
دلیل دوم به خاطر خود لیلی و البته تحت تاثیر گذشته و آن خاطرهی تلخم با همکارم، تانیا بود. صدای لرزان تانیا را پشت تلفن به یاد میآورم که عاجزانه التماس میکرد سریع تر خودم را به او در پارک مرکزی شهر برسانم. وقتی به او رسیدم تقریبا نصف پاکت سیگار دود کرده بود. دستانش، لبانش و حتا چشمان اشکبارش میلرزید. تانیا داستان هولناکی را برایم تعریف کرد. او پس از جدا شدن از معشوقش در طی ده روز با پنج مرد مختلف رابطه داشته بود. پنج مردی که هیچ نقطهی مشترکی با هم نداشتند. اولی نوازنده مورد علاقهش در یک گروه جاز بود، دومی همسایه پایین خانهاش که یک بدنساز بود، سومی یک فروشنده ساده بود، چهارمی دوست پسر خیلی سال قبلش بود که زن و فرزند هم داشت. و پنجمی یک تاجر ثروتمند بود که البته با این آخری به ازای دریافت پول راضی به انجام آن کار شده بود، در حالیکه حقوق تانیا به قدری بود که نیازی به این پول ها پیدا نکند. کاملا پیدا بود که تانیا از سر واماندگی تن به این کارها داده.
تانیا برای فراموش کردن داشت همه چیز را امتحان می کرد و هرچه بیشتر تلاش می کرد بیشتر معشوقش را می خواست.
من از اینکه لیلی به سرنوشت تانیا دچار شود هراس داشتم. می ترسیدم به خاطر فراموش کردن من، معصومیتش را از دست بدهد.
~
@rouzbeh_moeinآنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین