میخوای یه چیز غمگین بهت بگم؟!
-چی!؟
من دیگه دست کشیدم از امیدوار بودن,یادته گفته بودم مطمئنم همه چیز برای یه دلیلی اتفاق افتاده؟!
الان دیگه مطمئن نیستم!الان فکر میکنم شاید فقط یه اتفاق بود مثل بقیه اتفاقا..شاید من توی ذهنم اشتباهی بزرگش کردم!
میدونی چهار سالم که بود توی مهد فکر میکردم هیچ عروسکی دوست نداره من باهاش بازی کنم,به جز یه عروسک که خب هیچکس دوست نداشت باهاش بازی کنه!!
من ولی حس کردم که دوستش دارم..اون عروسک دستش کنده شده بود و لباسش پاره بود,مثل بقیه عروسکا حرف نمیزد و آهنگ نمیخوند موهاش بلند نبود که بشه شونه اش کنم و لباش نمیخندید.
من هرکاری کردم که درستش کنم,لباس جدید تنش کردم و دستش رو دادم برام درست کنن, همه میگفتن خراب شده و باید بندازمش دور من ولی دیگه اونو با همه ی عیب هاش از همه ی عروسکا قشنگتر میدیدم.
اما هربار که باهاش بازی میکردم خراب تر میشد,پاهاش شل میشدن,و ديگه کَلَش كج شده بود و روز به روز خراب تر ميشد
تا اينكه من يه روز بالاخره دست كشيدم..
با اينكه اون تنها عروسكي بود كه دوست داشتم اما ديگه نميتونستم بيشتر باهاش بازي كنم چون واقعاً ديگه به درد نميخورد و من رو بيشتر ناراحت ميكرد!
حالا هم من هنوز همون بچه ي چهار سالم كه همه سعيش رو كرد همه چيز رو درست كنه اما هربار خودش بيشتر ميشكست..!