_تا نگفتم مثل یه اشغال پرتت کنن بیرون..
خودت گم شومات و ناباور به صورت سرخ بابا خیره شدم
_ بابا...من
با فریاد ناگهانیش قلبم ایستاد.
_ خفه شو دختره ی...
ادامه ی حرفش و خورد اما من خوب میدونستم میخواست چی بگه
_ من دیگه دختری به اسم شهرزاد ندارم ..
از خونه من گور تو گم کن قلبم شکست.
با چشم های خیس و غمیگن به صورت مادرم زل زدم.
داشت با نفرت نگام میکرد اما ته چشماش می تونستم نگرانی رو بخونم.
من بدون اینکه بفهمم شده بودم مایه آبرو ریزی خانواده ام
شده بودم یه دختر خراب که از نظر شون...
حتی تصورش هم وجودم و به لرزه در آورد._ بی سر و صدا شرت و کم کن
هر کی پرسید میگیم شهرزاد مُرده
میگم دختر مون جوون مرگ شده...میگم..
حرفش و خورد با صورت سرخ شده دست رو مبل گذاشت.
حرفاش روحم و سلاخی کردن درست مثل یه سیخ داغ نشست به قلبم..
مادری که از گل نازک تر به من نگفته بود الان داشت ارزوی مرگم و میکرد
_ من..من بی گناهم..به خدا من..
صدام مثل یه ناله ی ریز بود.
گلوم خش برداشته بود و زیر دلم هنوزم به خاطر رابطه ی دیشب تیر می کشید.
رابطه ای که من حتی روحم ازش خبر نداشت و نمیدونستم کدوم عوضی بهم دست زده که..._ بابا...
بغض کرده اسمش و نالیدم
با درد و نگاه سنگی بهم زل زد:
_ هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم تو هم کمرم رو خم کنی ..اونم با...آه کشید. کنار مامان رو مبل نشست.
_ جل و پلاست و جمع کن
میفرستمت روستا پیش بی بی ...
حرفش باعث شد زانو هام شل بشن قبل اینکه سقوط کنم ناگهان در پشت سرم باز شد و دستی با خشونت بازوم رو کشید.
نگام که به صورت سرخ و رگهای باد کرده سهراب افتاد چشمام سیاهی رفت.
قبل اینکه لب باز کنم سیلی محکمش رو گونهام کوبیده شد.
_ چه غلطی کردی شهرزاد؟
چی ..کار کردی باهام؟
مامان جیغ کشید و من بی حس پخش زمین شدم.
حرفی نداشتم بزنم.
زبونم انگار لال شده بود.
خون از بینیم جاری شد و سهراب بدون توجه به بقیه بازوم رو گرفت.
جرئت نگاه کردن به صورتش نداشتم.
اونم منی که هیچ وقت از دیدن صورت سهراب سیر نمی شدم.
سهرابی که دیوونه وار عاشقش بودم._ ده حرف بزن لعنتی..
فریاد که زد قلبم از بغض صداش لرزید.
سکوتم و که دید با یه حرکت در خونه رو باز کرد و هلم داد.
قدرتش زیاد بود و باعث شد بدون اینکه بفهمم کنار حوض بخورم زمین...
سرم به لبه ی حوض خورد. نفسم از دردش بند رفت.
_سهراب جان تو رو خدا ولش کن
صدای مامان بود که التماسش میکرد.
بی توجه به خون سرم به سختی گردنم و بلند کردم که نگاهم به چشمای غرق خون سهراب افتاد.
هیچ وقت اینطوری نگام نکرده بود هیچ وقت...
با بغض صداش زدم:
_سهراب
کنارم رو زانو نشست که ترسیده تو خودم جمع شدم.
_ چرا شهرزاد؟ چرا اینکارو کردی؟
اونم با نامزد خواهر من...
از حرف آخرش ماتم برده نفسم حبس شد.
منظورش چی بود با نامزد خواهرش؟سرم تیر کشید ناگهان تصویر محوی از دیشب تو سرم پخش شد.
تصویر مردی که صداش زیادی شبیه شاهان بود. تنم از فکرش لرزید با مردمک های گشاد شده به آدم هایی که مقابلم بودن نگاه کردم.
دست های لرزونم و گذاشتم لبه حوض همین که خواستم بلند شم که ناگهان در خونه باز شد.
چشمام که به قامت بلند مرد مقابلم افتاد لرزش تنم بیشتر بود.
شاهان اینجا چی کار می کرد؟
https://t.me/+05GdqzAtwZ80N2M0https://t.me/+05GdqzAtwZ80N2M0