رمان #ارثیه_ابدی
قسمت بیستونهم
دایی الیاس برنگشته هنوز؟
-نه .
-کاش کلا نیاد !
خواست دادی بزند که جلوی خودش را گرفت وگفت: چیکار داشتی؟
-هیچی . خواستم بگم اگر دیدی از کتابخونه ات چند تا کتاب کم شده بدون کار من
بوده!
-مهم نیست .
-راستی دایی کی با آقاجون اینا حرف میزنی؟
-حرف میزنم دیگه . انقدر واسه ی من تعیین تکلیف نکن چیکار کنم چیکار نکنم
پری!
پریچهر آها آهانی کرد وگفت:
-میبینی دایی؟ میبینی چقدر بده . چقدر به آدم فشار میاد. چه زوری به آدم میاد.
امیرعلی خواست حرفی بزند که پریچهر گفت: الیاس خان هم تشریف آوردند.
امیرعلی بی خداحافظی قطع کرد، حتی از پنجره هم به باغ نگاهی نینداخت، فورا
از پله ها پایین رفت ، دم پایی هایی چرمی جلوی پادری را پوشید و وارد باغ شد
. دولادولا ، کشان کشان... سلانه سلانه ... داخل شد . نمیدانست کاوازاکی بود
که به او تکیه کرده، یا او وزنش را روی کاوازاکی انداخته ...
با همه ی مستی اش، اما با احتیاط آن را به کناره ی دیوار چسباند و دستهایش را
از دو طرف دستگیره ها ول کرد.
همان که ول کرد، روی زمین پرت شد .
امیرعلی سری تکان داد و دوان دوان به سمتش رفت، روی زمین افتاده بود، توی
برگهایی که حاج باقر، مدام ازشان تپه های کوچیک کنج وگوشه های حیاط
میساخت.
امیرعلی با غرغری گفت: با خودت چیکار کردی باز.
الیاس کش دار گفت: افتادم چرا ...
به زحمت بلندش کرد، دستش را دور شانه ی خودش آورد و درحالی که کمر
الیاس را گرفته بود گفت: چه خبره ؟ خود کشی کردی؟الیاس دستی روی معده اش کشید و گفت: خبرا که پیش توئه !
امیرعلی به زور اورا کشید و الیاس گفت: چرا ما الان دو تا تاب داریم؟
امیرعلی بی توجه به دری وری هایی که میگفت ، او را به سمت خانه کشید که
ایستاد . امیرعلی با حرص گفت: چرا خودتو مثل سنگ کردی... بیا ببینم. راه
بیفت...
-اینجا نمیام.
-یعنی چه؟
-بریم زیر زمین!
-زیر زمین چرا ؟
خودش را به سمت زیر زمین کشید و امیرعلی ناچار شد به همان سمت مایل
شود، به سمت پله ها رفتند و الیاس لبه ی اولین پله نشست و گفت: بقیشو خودم
میرم . برو ...
امیرعلی کلافه کنارش زانو زد وگفت: اینکارا چیه با خودت میکنی....
پاکت سیگارش را بیرون آورد و گفت: میکشی؟
امیرعلی پاکت را از چنگش گرفت وگفت: لازم نکرده . اینجا دوباره یخ میزنی.
سرماخوردگیت بدتر میشه!
-خوبه خوبه. پاک میشم عوضش.
صدای زنانه ای توی گوشش نشست و گفت: بیا بعد توقع دارید من با این دائم
الخمر ازدواجم بکنم لابد!
امیرعلی تشر زد: پریچهر!
الیاس لبخندی زد ، سرش را بالا آورد و نگاهی به صورتش که مثل قرص ماه
شده بود کرد و گفت: به به ... پری خانم. دا دا دا ... حال و احوال.
پریچهر دست به سینه بالای سرش ایستاده بود. یک لنگه ی ابرویش را بالا
فرستاده بود وتماشایش میکرد.
امیرعلی با غرغری گفت:پری برو بگیر بخواب.
الیاس دستش را توی هوا انداخت وگفت: نری ها ... بمون. خوش گذشت؟
پریچهر ساکت نگاهش میکرد
@roman_online_667097
قسمت بیستونهم
دایی الیاس برنگشته هنوز؟
-نه .
-کاش کلا نیاد !
خواست دادی بزند که جلوی خودش را گرفت وگفت: چیکار داشتی؟
-هیچی . خواستم بگم اگر دیدی از کتابخونه ات چند تا کتاب کم شده بدون کار من
بوده!
-مهم نیست .
-راستی دایی کی با آقاجون اینا حرف میزنی؟
-حرف میزنم دیگه . انقدر واسه ی من تعیین تکلیف نکن چیکار کنم چیکار نکنم
پری!
پریچهر آها آهانی کرد وگفت:
-میبینی دایی؟ میبینی چقدر بده . چقدر به آدم فشار میاد. چه زوری به آدم میاد.
امیرعلی خواست حرفی بزند که پریچهر گفت: الیاس خان هم تشریف آوردند.
امیرعلی بی خداحافظی قطع کرد، حتی از پنجره هم به باغ نگاهی نینداخت، فورا
از پله ها پایین رفت ، دم پایی هایی چرمی جلوی پادری را پوشید و وارد باغ شد
. دولادولا ، کشان کشان... سلانه سلانه ... داخل شد . نمیدانست کاوازاکی بود
که به او تکیه کرده، یا او وزنش را روی کاوازاکی انداخته ...
با همه ی مستی اش، اما با احتیاط آن را به کناره ی دیوار چسباند و دستهایش را
از دو طرف دستگیره ها ول کرد.
همان که ول کرد، روی زمین پرت شد .
امیرعلی سری تکان داد و دوان دوان به سمتش رفت، روی زمین افتاده بود، توی
برگهایی که حاج باقر، مدام ازشان تپه های کوچیک کنج وگوشه های حیاط
میساخت.
امیرعلی با غرغری گفت: با خودت چیکار کردی باز.
الیاس کش دار گفت: افتادم چرا ...
به زحمت بلندش کرد، دستش را دور شانه ی خودش آورد و درحالی که کمر
الیاس را گرفته بود گفت: چه خبره ؟ خود کشی کردی؟الیاس دستی روی معده اش کشید و گفت: خبرا که پیش توئه !
امیرعلی به زور اورا کشید و الیاس گفت: چرا ما الان دو تا تاب داریم؟
امیرعلی بی توجه به دری وری هایی که میگفت ، او را به سمت خانه کشید که
ایستاد . امیرعلی با حرص گفت: چرا خودتو مثل سنگ کردی... بیا ببینم. راه
بیفت...
-اینجا نمیام.
-یعنی چه؟
-بریم زیر زمین!
-زیر زمین چرا ؟
خودش را به سمت زیر زمین کشید و امیرعلی ناچار شد به همان سمت مایل
شود، به سمت پله ها رفتند و الیاس لبه ی اولین پله نشست و گفت: بقیشو خودم
میرم . برو ...
امیرعلی کلافه کنارش زانو زد وگفت: اینکارا چیه با خودت میکنی....
پاکت سیگارش را بیرون آورد و گفت: میکشی؟
امیرعلی پاکت را از چنگش گرفت وگفت: لازم نکرده . اینجا دوباره یخ میزنی.
سرماخوردگیت بدتر میشه!
-خوبه خوبه. پاک میشم عوضش.
صدای زنانه ای توی گوشش نشست و گفت: بیا بعد توقع دارید من با این دائم
الخمر ازدواجم بکنم لابد!
امیرعلی تشر زد: پریچهر!
الیاس لبخندی زد ، سرش را بالا آورد و نگاهی به صورتش که مثل قرص ماه
شده بود کرد و گفت: به به ... پری خانم. دا دا دا ... حال و احوال.
پریچهر دست به سینه بالای سرش ایستاده بود. یک لنگه ی ابرویش را بالا
فرستاده بود وتماشایش میکرد.
امیرعلی با غرغری گفت:پری برو بگیر بخواب.
الیاس دستش را توی هوا انداخت وگفت: نری ها ... بمون. خوش گذشت؟
پریچهر ساکت نگاهش میکرد
@roman_online_667097