• رایمون


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


«از حیّز انتفاع ساقط شده»
[مطالبی که بدون نام هستند را خودم نوشته‌ام. کپی نکنید. فوروارد یا با نام چنل منتشر کنید.]
< تبلیغ نداریم. >
t.me/HidenChat_Bot?start=6126601220

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


به این دلیله که معمولاً تو سنین ۱۷ تا ۲۵ سالگی درمیاد، یعنی زمانی که قدیما اعتقاد داشتن آدم تو این سن به بلوغ فکری و عقلی می‌رسه. برای همین هم بهش گفتن «دندان عقل» (wisdom tooth تو انگلیسی هم همین معنی رو میده). در واقع، هیچ ربط مستقیمی بین خود دندون و میزان عقل یا فهمیدن وجود نداره، فقط بخاطر زمان رشدشه که این اسم روش مونده.




دندون عقلم رو کشیدم. اومدم ژلوفن رو بخورم و هیوسین رو بذارم توی کیفم، هیوسین رو خوردم و ژلوفن رو گذاشتم توی کیفم. نمی‌دونستم تاثیر دندون عقل بر عملکرد مغز انقدر زیاده!




گاهی وقت‌ها تنها کاری که می‌شه انجام داد گریه کردنه. گریه کردن بده؟ نباید گریه کرد؟ اصلن. اتفاقن خیلی خوبه که گریه کنی. با این شرط که پیش کسی گریه کنی که دو روز بعد این موضوع رو به روت نیاره (مرهم نشد هم نشد، مهم نیست.) و اینکه بدونی چرا داری گریه می‌کنی. گریه کن. شدید. زیاد. بعدش خودت رو جمع و جور کن و بگیر بخواب. بیدار که شدی لباس خوشگل‌هات رو بپوش و دندون‌هات رو مسواک بزن و دماغت رو بکِش بالا و یه فاک نشون بده به بقیه که دارن نگات می‌کنن، همون‌ها که گریه‌هات رو ندیدن چون تو نخواستی که ببینن. که هر کسی نباید هر چیزی رو ببینه. فاک رو نشون بده و بیا برای ادامه‌ی زندگی و به بقیه‌ی کارهات برس.


بعضی خستگی‌ها می‌چسبه به آدم. عجیبه آدمی‌زاد.


در حین گالری‌گردی از روی بخوابی به چه چیزی رسیدم.


چقدر زور زدم تا بخوابم؟ تقریبن دو ساعت. و ناموفق بودم. آدمی‌زاد بعضی‌وقت‌ها در خصوص چه چیزهای ساده‌ای ناتوان می‌شه.


می‌دونستم نمی‌شه، فقط خواستم تلاشم رو کرده باشم.


وقتی یچی به مامانت می‌گی و تأکید می‌کنی که هیشکی نفهمه.


امّید یک دروغ ِ بزرگ است در کتاب
باید به چیزِ تازه‌تری اعتقاد داشت


• سیدمهدی موسوی


ماسه داره با گل‌هام به صلح می‌رسه.


«پنجاه سالم شه کجایی تو؟»


روزها گذشت و بزرگ شدیم. بزرگ شدنِ ما شبیه به بزرگ شدنِ نسل‌های گذشته‌مون نبود. چیزهایی دیدیدم که باعث شد اعتماد کردن به خیلی‌ها تقریبن غیرممکن بشه. اتفاق‌هایی افتاد تا بهمون نشون بده آینده و جون‌مون چقدر برای بعضی‌ها بی‌ارزشه. مجبور بودیم برای ابتدایی‌ترین حق، برای به موقع مستقل شدن، برای کمتر استرس داشتن، فشار زیادی رو تحمل کنیم. هر روز تحمل کنیم و هر روز بشکنیم و هر روز بی‌اعتمادتر شیم. یسری‌هامون برای راحت‌تر تحمل کردن این روزها وارد رابطه‌هایی شدیم که هیچی ازش نمی‌دونستیم. و خب خیلی‌هامون بعد از اون رابطه شکسته‌تر و منزوی‌تر شدیم. انگار نسلِ ما نسلی بود که باید آزمایش می‌شد. توسط حکومت، توسط آخوندها، توسط سلبریتی‌ها، توسط والدین، توسط مدرسه و دانشگاه و توسط رفیق‌ها حتی. ولی ما توان انجام دادن این‌همه آزمایش رو نداشتیم. باید فرصتی بهمون داده می‌شد تا خودمون رو ثابت کنیم و باورمون شه که اگر نتونستیم به جایی که می‌خوایم برسیم، از بی‌عرضگی‌مون نبوده. و به خیلی‌هامون این فرصت داده نشد. الان فقط به یه جمله دلخوشیم و اونم اینه که بهمون بگن اگر به چیزی که می‌خواستیم نرسیدیم «حق داشتیم». نه که بخوان با این جمله چیزی رو حل کنن. نه. فقط کاش بگن و بهمون بفهمونن حواس‌شون بهمون هست. ولی می‌دونی چیه؟ اونا حتی این جمله‌ی ساده و کوتاه رو هم بهمون نمی‌گن. اونا ذره‌ای حواس‌شون بهمون نیست.


ما دگر بی تو صبر نتْوانیم
که همین بود حدِّ امکانش


• سعدی


داشت سعدی می‌خوند. همونجا که گفت «هر جا که هست بی تو نباشد نشستِ ما» صداش کردیم و کف دستمون رو گذاشتیم روی برگه‌ی کاهیِ تاشده‌ی کتاب. به گردنِ طلایی رنگش خیره شدیم و گفتیم «اصلن ما حسِ عاشقونه‌ی شبایِ شعر خوندن‌تون. مستاصل‌ترین بیت‌شون حتی. اصلن ما دکمه کوچیکه‌ی بالای بلوزتون. یا بستنی متریِ سرِ ظهر تابستون‌تون. حتی آب معدنیِ موقع بدمینتون بازی‌کردنتون. احتیاج می‌دونین یعنی چی؟»
‌دست چپش رو بالا آورد و موهایِ قهوه‌ایِ طره شده‌ی جلو چشماشو کنار زد و خیره شد به دستایِ شبیهِ بالِ نهنگش. گفته بودیم؟ دستاش شبیه بال نهنگ بود. هیچ حرفی نزد. حتی نگفت «با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی». خوشحال شدیم حقیقتا. چون قبلنا از این فازا داشت. بعضی وقتا یه حرکتایی می‌زد شبیه اونایی که هادی ساعی روی حریفاش می‌زنه. خوشحال شدیم که هیچی نگفت. نذاشتیم بین دو راند استراحت کنه. همینجور که کفِ زمختِ دستمون روی سعدیِ کاهی بود گفتیم «وقتی می‌خندین انگار توی این دنیا هیشکی دیگه نیست که بتونه بخنده. انگار کل قشنگیارو پودر کرده باشن ریخته باشن توی خنده‌هاتون. انگار مومیایی‌ش کرده باشن توی موزه. انقد که کم‌یابه. انقد که نداریم ازش نمونه. زیبایی می‌دونین یعنی چی؟»
دیدیم غلظت هوایِ اکسیژن‌دارِ اطرافمون داره کم میشه. هر چی بیشتر نفس می‌کشیدیم، بیشتر حس خفگی بهمون دست می‌داد. فهمیدیم اثرش رو گذاشته. فهمیدیم که الکترون‌ها و پروتون‌ها هم فهمیدن‌ عاشقیت رو. که مدارِ کل شاعرا از قدیم تا جدید هولِ اون می‌چرخید. واسه همین بود که اون لحظه دستمون رو گذاشتیم روی سعدی. تا چشش نخوره به اونجایی که میگه «رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما». چشمامونو بستیم و دندونامون رو به هم فشردیم و با صدایی که می‌لرزید گفتیم «ترس می‌دونین یعنی چی؟»


می‌دانم نامه‌ای که برایت فرستادم،
طولانی، مبهم و بسیار پیچیده بود
با این‌که بیشتر از یک واژه نبود!
اشکالی نیست
امشب وقتم آزاد است
بگو ببینم،
کدام بخشِ «دوستت دارم» را
متوجه نشده‌ای؟


• قیس عبدالمغنی
• ترجمه سعید هلیچی


ایتسرک تو سریال واکینگ‌ها می‌گفت «یک‌بار که خائن باشی، همیشه خائنی.»


شاید مرگ هم مجازاتِ بدی نباشد.
در طول صحبت‌هایم به این جمله برخواهم گشت. داستان، داستانِ فرار است. صبر و فرار و ایستادن روی اعتقاد. «قلندر» از مجاهدین بوده که البته پاسدارها به او منافق می‌گویند. در گیرودار انقلاب که می‌فهمد دارند همه‌ی هم‌پیاله‌هایش را دستگیر می‌کنند و عده‌ای را هم اعدام، تصمیم می‌گیرد به تبعیدی خودخواسته برود. کجا؟ طویله‌ی پدری. پیش گوسفندها و میش‌ها. سالیان سال کنارشان زندگی می‌کند. این سالیان سال که می‌گویم یعنی بیست و چهار سالِ آزگار! اتفاق‌های زیادی توی این سال‌ها رخ می‌دهد. جنگ شروع می‌شود و تمام می‌شود. معشوقه‌اش با مردی جنگلبان ازدواج می‌کند که دوستش ندارد. اهالی روستا می‌میرند. اهالی روستا بچه‌دار می‌شوند. اهالی روستا شهری می‌شوند و «قلندر» هنوز توی طویله است. حتی خبر مرگ پدرش را هم توی طویله به او می‌دهند. «قلندر» روی اعتقادی مانده که در سال‌های مبارزه توی مغزش کرده بودند. تا پای مرگ هم می‌خواست روی اعتقادش بماند. فکر می‌کرد اگر از طویله بیرون بیاید اعدام می‌شود. مثل بعضی از هم‌رزم‌هاش. درست فکر می‌کرد؟ معلوم نیست. شاید. ولی چیزی که مهم است، این است که بیست و چهار سال زندگی توی طویله، پیر شدن توی طویله، دیدنِ مرگ معشوقه توی طویله، شنیدن خبر مرگ پدر توی طویله، و هزارهزار خبر این‌چنینی، از مرگ بدتر نیست؟ هست. به گمانم که هست. حالا می‌خواهم به جمله‌ی نخستم بر‌گردم؛ شاید مرگ هم مجازاتِ بدی نباشد.
نمره: ١٨.۵ (از ٢٠)



Показано 20 последних публикаций.