من راز فصلها را نمیدانم. ایمان نخواهم آورد به این فصلِ سرد. من منجمد شدهام. فروغ نیستم. شاملو نیستم. براهنی نیستم. و هیچچیز نیستم. و از رازها متنفرم. و از فصلها متنفرم. اما باور دارم که نجاتدهنده در گور نخُفته. باور دارم که نجاتدهنده دستهای توست. و باور دارم که میدانی دستهام خالی و یخزدهاند. و باور دارم که کاری میکنی در آستانهی فصلی سرد.