قسمت سی و چهارمخونه ی مامان و بابا شبیه رویاهام شد
نمیگم خیلی اعیانی.
اما جوری بود که حتی نمیتونستم تصورش کنم
مامان خیلی خوشحال و شرمنده بود و بابا مدام عذاب وجدان داشت
و فکر میکرد که با این کارش در حق کیوان ظلم کرده و میگفت :
_این جوون اومد زن بگیره اما ما کاری کردیم که داره تمام زندگیش رو برای ما میزاره
اما وقتی خود کیوان راضی بود نمیدونم چرا بابا تا این اندازه خودش رو تحت فشار میذاشت و اذیت میکرد
خونه ی مامان و بابا چیده شده بود
و کیوان برای برزو پراید خریده بود
برای مامان و خواهرام اونقدر خوشحال بودم که خدا میدونه که زندگی روی دیگه ای از خودش رو بهم نشون داد
یک روز که خسرو رفته بود دفتر زنگ زد و گفت :
_سلام راز ٫ ببین یک برگ چک روی اپنه
نگاه کردم اما چیزی نبود
بهش گفتم که گفت :
_کل خونه رو بگرد اون برگ رو پیدا کن خدا کنه گمش نکرده باشم
کل خونه رو زیر و رو کردم و در نهایت برگ چک رو زیر کابینت پیدا کردم
انگار که باد برده بودش اونجا و بهش زنگ زدم و گفتم پیداش کردم برات بیارمش که گفت :
_نه نیازی نیست ٫ خودم میام میبرمش
منم مخالفتی نکردم یک ساعت گذشته بود که کیوان زنگ زد و گفت که یکی از بچه های شرکت رو میفرسته تا برگ چک رو ببره براش
و ازم خواست لباس مناسبی بپوشم و برم جلوی در و منم قبول کردم
وقتی که در زدن
از توی آیفون تصویر افشین بحری رو دیدم که اومده بود برگ چک رو ببره
براش درو باز کردم و جلوی در ورودی خونه منتظر موندم که بیاد داخل
اما با نفس نفس اومد
سلامی دادم که دستشو گرفت به نرده ها و گفت :
_بی زحمت برام آب میارید ؟
_بله حتما
سریع داخل خونه شدم و براش آب بردم که دیدم اومده داخل خونه و نشیته روی صندلی جلوی در
بزاق دهنم رو قورت دادم و شالم رو روی سرم درست کردم لیوان آب رو دادم به دستش
که گفت :
_شرمنده تورو خدا من اومدم داخل بخدا نفسم بند اومده بود
_مگه آسانسور نبود ؟
_بود ولی کار که نمیکرد
نمیدونستم راست میگه یا دروغ تنها چیزی که می دونستم این بود که دیشب که ازش استفاده کرده بودیم سالم بود
یهو خودش بلند شد و توی خونه به راه افتاد
که صداش زدم
_آقای بحری
اشاره ای کرد به لیوان آب و گفت :
_خواستم اینو بزارم روی اپن
احساس خیلی بدی بهم دست داده نفسم تنگ شده بود و انگار ترسیده بودم..
@ravanshenasi_khianat