وقتی دستم را گرفت،موجی را در تنم احساس کردم که تبدیل به طوفان شد،طوفان نه ،گرداب .
گردابی که مرا تا اعماق حسی عجیب و تازه فرو برد.
دنبال علت و معلول گشتن بی فایده بود. دقیقا شبیه زمانی شده بودم که دنبال خدا همه جا می گشتم ،آخر هم نمی دانم پیدایش کردم یا نه،
حالا هم دنبال چیزی می گشتم .
نمی دانم آن چه بود ،فقط می دانم انگار گمشده ام را در تو پیدا کردم ،خشکم زد،نمی دانم توان رفتن نداشتم یا دلیلی برای رفتن.
ماندن برایم شیرین تر به نظرمی آمد.
انگار خدایم را یافته بودم ،در چشم هایی که به من خیره شده بود
و لبانی که لبخند زد
و دستانی که مرا به آغوش کشید.
#دلنوشته_الهام_شیرازی☘️
@qalame_no🌿