Репост из: Darya Fd
یه بار به من گفت اون قدر سایه رو دوست داره که گاهی خودش هم از این همه دوست داشتن وحشت میکنه. از بزرگیِ دوست داشتن ترسیده بود. میفهمین؟ ترسیده بود!
میگفت ترجیح میده به جای لمس کردن دستهاش، ساعت ها به اونا خیره بشه.
این غریب ترین عشقی بود که من دیده بودم.
میگفت ترجیح میده به جای لمس کردن دستهاش، ساعت ها به اونا خیره بشه.
این غریب ترین عشقی بود که من دیده بودم.