در گوشهی دوردستی از عالم در پرتوِ روشناییِ منظومههایِ شمسیِ درخشندهی بیشمار، زمانی رویِ سیارهای موجوداتِ هوشمندی شناخت را ابداع کردند. این متکبرانهترین و دروغترین دقیقه در «تاریخِ عالم» بود؛ اما هرچه بود همان یک دقیقه بود. پس از آنکه طبیعت چند دَمِ دیگر برآورد، سیاره منجمد شد و موجوداتِ هوشمند ناگزیر جان دادند. میتوانستیم داستانی چون این ابداع کنیم و با این حال همچنان توضیحِ قانعکنندهای نداده باشیم که عقلِ انسانی در طبیعت چقدر رقتانگیز و موهوم و فانی و چقدر بیهدف و خودسر به نظر میرسد؛ ابدیتهایی وجود داشتهاند که عقل در خلالِ آنها وجود نداشته؛ و زمانی هم که مجدداً ناپدید شود اتفاق خاصی رخ نخواهد داد. زیرا این عقل رسالتِ دیگری ندارد که به ورایِ مرزهای زندگیِ بشر تعمیم یابد. بلکه، عقلِ انسانی است و تنها دارنده و مالکش آن را با چنان شور و هیجانی نگاه میکند که گویی محوری است که کل دنیا به گردِ آن میگردد. ولی اگر میتوانستیم با یک پشه گفتوگو کنیم میدیدیم که او هم با همین شور و هیجان از پروازِ خودش در هوا سخن میگوید و او نیز احساس میکند مرکزِ پرندهی این جهان را در خود دارد. هیچ چیز در طبیعت نیست که آنقدر پست و کوچک باشد که با همان یک دَمِ کوچک از نیرویِ شناخت بلافاصله همچون بادکنکی متورم نشود؛ و از آنجا که هرکس که باری را حمل میکند دوست دارد ستایشاش کنند، مغرورترینِ همهی انسانها، یعنی فیلسوف، نیز دوست دارد که همهی چشمهایِ جهان از هر سو، همچون تلسکوپ به اندیشهها و اعمالِ او خیره شوند.
( #فردریش_نیچه ؛ دربارهی حقیقت و دروغگویی به معنایی نااخلاقی، قطعه 1، ترجمهی #رضا_ولی_یاری )
@philosophibisansoor
( #فردریش_نیچه ؛ دربارهی حقیقت و دروغگویی به معنایی نااخلاقی، قطعه 1، ترجمهی #رضا_ولی_یاری )
@philosophibisansoor