#part_548
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
همه دونهبهدونه جلو اومدند و شروع کردند به تبریک گفتن و جوری تبریکاتشون از ته دل بود که عمق خوشبختیم رو تکمیل میکرد.
حسام با عشق کنارم ایستاد و به آغوشم کشبد و دم گوشم پچ زد:
_امروز چنان حس خوشبختی میکنم که از حالا تا ته دنیا این لحظه رو یادم نمیره... یادم نمیره خواهرکوچولوم عروس شد و من خوشحالترینم که انتخابش مردترین مردیه که دیدم... خوشبخت بشید با هم حنا و اگر یه روزی مشکلی برات پیش اومد یادت باشه همیشه داداشت مثل یه کوه پشتته.
سپس رو کرد به الیاس و جدی گفت:
_خوشبختش کن.
الیاس مطمئن سرتکون داد:
_از اینجا تا ته دنیا مخلصشم.
حسام عقب رفت و اینبار نفر بعدی حاج بابا و آتا جالبیش این بود که هردوشون به الیاس هشدار دادند که یه وقت از گل نازکتر بهم نگه خوشحال بودم که مردی که مثلا پدربزرگم بود رو دعوت نکرده بودم و ازش بزرگتری نخواسته بودم چرا که با وجود حاجبابا و حسام و آتا به عنوان بزرگتر برام بس بود.
دونهبهدونه با همه عکس گرفتیم و بعد به دلیل ذیق وقت عکاس شروع به گرفتن عکسهای دوتایی کرد.
عروسی قاطی نبود و من به خواستهی حاجی و الیاس احترام گذاشتم اما بزن و بکوب داشتیم و من دلم میخواست امشب برقصم.
انقدر برقصم تا به دنیا بفهمونم خوشبختترین آدم دنیا منم.
با ورودمون از همون اول میشد فهمید که اکثریت غریبهان و من نمیشناسمشون.
همه یا فامیل الیاس بودن یا کسانی که خاله دعوتشون کرده بود و من حتی یک بار هم ندیده بودمشون.
الیاس سر به زیر با همه سلام کرد و با هم به تکتک میزها سر زدیم.
البته که چندتا از دوستان الیاس هم دعوت بودند که به قسمت مردونه رفته بودند.
مراسم جالبی بود... یه عده پوشیده و طرف دیگه کاملا بیحجاب انگار که آدم رو یاد فیلم خروس جنگی مینداخت.
تفاوت عقاید خانوادهها کاملا مشخص بود اما برای ما دوتا اصلا مهم نبود.
ما هر کدوم تا جایی که اذیت نشیم به عقاید هم احترام میذاشتیم.
نه قرار بود من یک شبه عوض بشم و نه الیاس.
ما مکمل هم بودیم و هم رو همینجوری پذیرفته بودیم.
به سمت جایگاه عروس دوماد رفتیم و نشستیم.
الیاس بیقرار دستم رو فشرد.
خندون نگاهش کردم.
_حواسم بود عقد کردیم و سورپرایزتو نگفتیا.
لبخند پررنگی زدم.
_ صبر داشته باش عشقم.
ابرو بالا داد و به لب زیر دندونم اشاره کرد.
_ انقدر دلبری نکن حنا دست و بالم بستهاس شب میوفتم به جونتا.
_ قربون بیقراریات خب پسر حاجی سوپرمنم.
چپچپ نگاهم کرد و با تأسف ساختگی سرتکون داد.
کمی بعد حنا و جانا اومدن و بلندم کردن تا برقصم.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
همه دونهبهدونه جلو اومدند و شروع کردند به تبریک گفتن و جوری تبریکاتشون از ته دل بود که عمق خوشبختیم رو تکمیل میکرد.
حسام با عشق کنارم ایستاد و به آغوشم کشبد و دم گوشم پچ زد:
_امروز چنان حس خوشبختی میکنم که از حالا تا ته دنیا این لحظه رو یادم نمیره... یادم نمیره خواهرکوچولوم عروس شد و من خوشحالترینم که انتخابش مردترین مردیه که دیدم... خوشبخت بشید با هم حنا و اگر یه روزی مشکلی برات پیش اومد یادت باشه همیشه داداشت مثل یه کوه پشتته.
سپس رو کرد به الیاس و جدی گفت:
_خوشبختش کن.
الیاس مطمئن سرتکون داد:
_از اینجا تا ته دنیا مخلصشم.
حسام عقب رفت و اینبار نفر بعدی حاج بابا و آتا جالبیش این بود که هردوشون به الیاس هشدار دادند که یه وقت از گل نازکتر بهم نگه خوشحال بودم که مردی که مثلا پدربزرگم بود رو دعوت نکرده بودم و ازش بزرگتری نخواسته بودم چرا که با وجود حاجبابا و حسام و آتا به عنوان بزرگتر برام بس بود.
دونهبهدونه با همه عکس گرفتیم و بعد به دلیل ذیق وقت عکاس شروع به گرفتن عکسهای دوتایی کرد.
عروسی قاطی نبود و من به خواستهی حاجی و الیاس احترام گذاشتم اما بزن و بکوب داشتیم و من دلم میخواست امشب برقصم.
انقدر برقصم تا به دنیا بفهمونم خوشبختترین آدم دنیا منم.
با ورودمون از همون اول میشد فهمید که اکثریت غریبهان و من نمیشناسمشون.
همه یا فامیل الیاس بودن یا کسانی که خاله دعوتشون کرده بود و من حتی یک بار هم ندیده بودمشون.
الیاس سر به زیر با همه سلام کرد و با هم به تکتک میزها سر زدیم.
البته که چندتا از دوستان الیاس هم دعوت بودند که به قسمت مردونه رفته بودند.
مراسم جالبی بود... یه عده پوشیده و طرف دیگه کاملا بیحجاب انگار که آدم رو یاد فیلم خروس جنگی مینداخت.
تفاوت عقاید خانوادهها کاملا مشخص بود اما برای ما دوتا اصلا مهم نبود.
ما هر کدوم تا جایی که اذیت نشیم به عقاید هم احترام میذاشتیم.
نه قرار بود من یک شبه عوض بشم و نه الیاس.
ما مکمل هم بودیم و هم رو همینجوری پذیرفته بودیم.
به سمت جایگاه عروس دوماد رفتیم و نشستیم.
الیاس بیقرار دستم رو فشرد.
خندون نگاهش کردم.
_حواسم بود عقد کردیم و سورپرایزتو نگفتیا.
لبخند پررنگی زدم.
_ صبر داشته باش عشقم.
ابرو بالا داد و به لب زیر دندونم اشاره کرد.
_ انقدر دلبری نکن حنا دست و بالم بستهاس شب میوفتم به جونتا.
_ قربون بیقراریات خب پسر حاجی سوپرمنم.
چپچپ نگاهم کرد و با تأسف ساختگی سرتکون داد.
کمی بعد حنا و جانا اومدن و بلندم کردن تا برقصم.