#part_538
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
***
«سه ماه بعد»
نگاه پر حرف و ناامیدم رو به الیاس دوختم.
_ چی شد؟
سرش رو به دو طرف تکون داد و نالان گفت:
_ بازم نخواست ببینمش... نه توی حجره نه توی خونه... شاید باورت نشه اما آنام حتی مامانمم رو هم نرم کرده و کوتاه اومده... ابراهیمم دیگه گارد قبلی رو نداره اما حاجی حرفش یک کلامه نمیخوام ببینمت... میگه تو حتی مادر و پدرم رو وادار به دروغگویی کردی و این اصلا قابل بخشش نیست.
بغض کردم و نالیدم:
_ بمیرم برات همش تقصیر منه.
اخمی کرد و سرش رو به تاج تخت تکیه داد و دستهاش رو از هم باز کرد.
_بیا بغلم قربون بغضت برم... بیا بغلم درد و درمونم... بیا آروم بشم... بغضم نکن آتا گفت بازم باهاش حرف میزنه من هنوزم امیدوارم.
آه پر دردی کشیدم و جلو رفتم.
خودم رو توی آغوشش انداختم و و گفتم:
_چرا نمیتونیم همهچی رو با هم داشته باشیم الیاس؟ بابات میخواد از من دل بکنی؟ اصلا میدونه اینی که بین ماست چیه؟
_ اون نمیدونه اما ما که میدونیم... این دل نکندنه... این جون دادنه عشقه و حاجی بالاخره این جواب رو میفهمه... حاجی الان توی سرش پر از سواله من خودمم بارها این سوالا رو از خودم پرسیدم مطمئنم حاجی هم پرسیده و بالاخره اونم به این جوابا میرسه.
_ چه سوالاتی؟ اینکه چرا نمیتونی ازم دل بکنی؟
_ اینکه...
کمی مکث کرد و دستهای بزرگ و پرمهرش رو روی صورتم کشید و نگاه غمگینش رو به چشمهای عاشقم دوخت.
صدای بم و جذابش توی گوشم پیچید و دلم روزیر و رو کرد:
_چرا نمیتونم ازت دل بِکَنَم؟ چرا حنا؟ چرا منی که هر چی حاجی بهم میگفت میگفتم چشم برای تو بهش یه نهی بزرگ گفتم؟ چرا منه سربهزیر به خاطرت با یه خاندان در افتادم؟ چرا هر کاری میکنم و هر جایی میرم تهش میرسم به این خونه و تو؟ اصلا چرا با وجود این همه چرا از هیچکدوم از کارهایی که به خاطرت کردم پشیمون نیستم؟ آخه چرا انقدر دوستت دارم لعنتی؟!
لبخند کمرنگ و پر از دردی زدم؛ مردِ من درمونده بود و با وجود این درموندگی و این همه چرا هنوز هم دوستم داشت همونقدر که من دوستش داشتم... وجودم براش درد بود همونطور که مطمئنن نبودم درد میشد براش!
این روزها به خاطرم با یه لشگر در افتاده بود و من با همهی این اتفاقات میخواستم بمونم و بشم درمانش، من دردش بودم اما درمان نیز هم...
من متعلق به اینجا بودم؛ همینجا روی همین تخت و توی آغوش مردی که با وجود درموندگی و سختیهای زندگیش میگفت دوستم داره!
دستم رو روی دستی که صورتم رو نوازش میکرد گذاشتم و دستش رو توی دستهای ظریفم گرفتم.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
***
«سه ماه بعد»
نگاه پر حرف و ناامیدم رو به الیاس دوختم.
_ چی شد؟
سرش رو به دو طرف تکون داد و نالان گفت:
_ بازم نخواست ببینمش... نه توی حجره نه توی خونه... شاید باورت نشه اما آنام حتی مامانمم رو هم نرم کرده و کوتاه اومده... ابراهیمم دیگه گارد قبلی رو نداره اما حاجی حرفش یک کلامه نمیخوام ببینمت... میگه تو حتی مادر و پدرم رو وادار به دروغگویی کردی و این اصلا قابل بخشش نیست.
بغض کردم و نالیدم:
_ بمیرم برات همش تقصیر منه.
اخمی کرد و سرش رو به تاج تخت تکیه داد و دستهاش رو از هم باز کرد.
_بیا بغلم قربون بغضت برم... بیا بغلم درد و درمونم... بیا آروم بشم... بغضم نکن آتا گفت بازم باهاش حرف میزنه من هنوزم امیدوارم.
آه پر دردی کشیدم و جلو رفتم.
خودم رو توی آغوشش انداختم و و گفتم:
_چرا نمیتونیم همهچی رو با هم داشته باشیم الیاس؟ بابات میخواد از من دل بکنی؟ اصلا میدونه اینی که بین ماست چیه؟
_ اون نمیدونه اما ما که میدونیم... این دل نکندنه... این جون دادنه عشقه و حاجی بالاخره این جواب رو میفهمه... حاجی الان توی سرش پر از سواله من خودمم بارها این سوالا رو از خودم پرسیدم مطمئنم حاجی هم پرسیده و بالاخره اونم به این جوابا میرسه.
_ چه سوالاتی؟ اینکه چرا نمیتونی ازم دل بکنی؟
_ اینکه...
کمی مکث کرد و دستهای بزرگ و پرمهرش رو روی صورتم کشید و نگاه غمگینش رو به چشمهای عاشقم دوخت.
صدای بم و جذابش توی گوشم پیچید و دلم روزیر و رو کرد:
_چرا نمیتونم ازت دل بِکَنَم؟ چرا حنا؟ چرا منی که هر چی حاجی بهم میگفت میگفتم چشم برای تو بهش یه نهی بزرگ گفتم؟ چرا منه سربهزیر به خاطرت با یه خاندان در افتادم؟ چرا هر کاری میکنم و هر جایی میرم تهش میرسم به این خونه و تو؟ اصلا چرا با وجود این همه چرا از هیچکدوم از کارهایی که به خاطرت کردم پشیمون نیستم؟ آخه چرا انقدر دوستت دارم لعنتی؟!
لبخند کمرنگ و پر از دردی زدم؛ مردِ من درمونده بود و با وجود این درموندگی و این همه چرا هنوز هم دوستم داشت همونقدر که من دوستش داشتم... وجودم براش درد بود همونطور که مطمئنن نبودم درد میشد براش!
این روزها به خاطرم با یه لشگر در افتاده بود و من با همهی این اتفاقات میخواستم بمونم و بشم درمانش، من دردش بودم اما درمان نیز هم...
من متعلق به اینجا بودم؛ همینجا روی همین تخت و توی آغوش مردی که با وجود درموندگی و سختیهای زندگیش میگفت دوستم داره!
دستم رو روی دستی که صورتم رو نوازش میکرد گذاشتم و دستش رو توی دستهای ظریفم گرفتم.