•A ρiece Of ρeαce•


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


is typing...✔️🥀

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: روی لینک آبی پایین لمس کنید
مدل پرفروش دینا
جنس:کرپ با ضمانت
سایز و رنگبندی کامل
قیمت30هزارتومان
ارسال رایگان
قابل تعویض
پرداخت فقط درب منزل

لینک کانال لباس:
@arzansarayeironi

لینک کانال لوازم خانگی وشخصی:
@arzansarayeironi2




عمه بلقیس نباشیم

عمه بلقیس به همه چیز کار داشت...
به اینکه دختر همسایه تازگی ها زیر ابرویش را برداشته ، به اینکه زن مطلقه ای که طبقه ی دوم زندگی میکرد بعد از نیمه شب برگشته ، به اینکه فلانی توی مهمانی دامن کوتاه پوشیده...
عمه بلقیس زن نجیبی بود و دوست داشت که همه ی دنیا مثل او به مقوله ی نجابت نگاه کنند.
هرکس حرکتی میکرد که با عرف و سنت های او‌ نمیخواند عمه بلقیس لبش را میگزید و روی گونه هایش میزد اما هیچ پاسخ صریحی برای رد آن نداشت.
اگر خیلی به چالش میکشیدی اش و ثابت میکردی که فلان کار آنقدرها هم بد نبوده میگفت: وااا خدا مرگم بده، همسایه ها چی فکر میکنند؟؟!!!

چون اصولأ اینکه بقیه چه فکری میکنند در فرهنگ عمه بلقیسی از اینکه خود آدم چه فکری میکند مهم تر است.
"عمه بلقیسی" فرهنگ غالب کشور ماست.
عمه بلقیس ها همه جا هستند و به همه چیز کار دارند.
به عقاید دیگران، به لباس پوشیدن دیگران، به آدامس خوردن دیگران، به اینکه کی با کی رفت و با کی آمد.
عمه بلقیس ها داعیه دار فرهنگ و شرافت و نجابت و همه چیزهای اینجوری هستند ...

👤 صادق هدایت


‍ چگونه اما عشق می آید؟
من چه دانم؟
نسیم را مگر که دیده است؟
غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟
چشم کدام سر, تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟
از کجا می روید؟ در کجا جان می گیرد؟
درکدام راه پیش می رود؟
روبه کدام سوی؟
چه می دانم؟
دیوانه را مگر مقصدی هست؟
بگذار جهان بر آشوبد!


#کلیدر
#محمود_دولت_آبادی


💛🍫

بابعضی هاحالِ آدم یک جوری میشود
یک جورِخوب ...
از آن خوب هایی که شبیه خوردن آب یخ وسط گرمای تابستان است ،
یاشاید هم شبیه خوردن گوجه سبزبانمک است که به تلخی هم نمی زند ،
شبیه قدم زدن در زیر باران ....
میدانی آدم خیالش یک جورِخاص راحت است ،
راحت از آن که خوبیشان هیچوقت
ته نشین نمیشود ...
این جور آدم ها شبیه فرش رنگ به رنگ نمیشوند ،
شبیه باران می مانند !
همین قدر لطیف ...
همین قدر آرام ...
همانقدر دلنشین ...


در آینه به خودم نگاه کردم.
تا به حال که مراعات همه چیز را کرده بودم نتیجه ای که می خواستم نگرفته بودم.
پس چه خوب که برای یک بار هم شده نگران معیارهای تعریف شده نباشم.
باید دل به دریا زد.
جمله ای در جایی خوانده بودم که « من از اشتباهاتم رضایت بیشتری دارم چون انتخاب خودم هستند»
من از حرف زدن و بودن با او حس خوبی داشتم حتی اگر اشتباه بود.

#تکین_حمزه_لو
كنج بهشت


اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه. آخرای زمستون بود ولی هوا می گفت بهار شده. یه شال گردن مشکی داشتم که مادر بزرگم واسم بافته بود. اون روز وقتی رسیدم سر کلاس مثل همیشه گذاشتمش تو جا میزی. زنگ آخر که خورد فراموش کردم اصلا شال گردن دارم، تو کلاس جاش گذاشتم و وقتی فهمیدم که نزدیکای خونه بودم. نمی دونم چرا ولی برنگشتم. گفتم این هوا که شال گردن نمی خواد. فردا میرم سراغش! فردای اون روز زمستون به خودش اومد و هوا عجیب سرد شد.‌ تازه فهمیدم چی رو جا گذاشتم چون بهش احتیاج پیدا کرده بودم! تا رسیدم مدرسه رفتم سراغ جا میزیم. نبود! همه جا رو دنبالش گشتم خبری از شال گردنم نبود. مدام فکر می‌کردم که اگه همون موقع می رفتم سراغش شاید هنوز داشتمش. چند روز بعد یه شال گردن خریدم که فقط شبیه شال گردنم بود. ولی هیچوقت اون حس خوب رو بهش نداشتم.
بعد از این همه سال خوب می دونم که ما آدم ها خیلی وقتا داشته هامون رو جا می ذاریم، چون فکر می‌کنیم بهشون احتیاج نداریم. فکر می کنیم همیشه سر جاشون می مونن و هر وقت بریم سراغشون هستن. اما وقتی زندگیمون زمستون میشه و تو نبودشون سرما رو حس می‌کنیم تازه می فهمیم که گاهی برای دنبالشون گشتن خیلی دیره ... خیلی ...
اما مهم ترین چیزی که تو زندگیم جا گذاشتم شال گردن نبود. خودم بودم. من الان فقط شبیه چیزی هستم که دوست دارم باشم. باید زودتر خودم رو پیدا کنم چون درست جایی هستم که به بودنم احتیاج دارم، تو اوج سرما .


خانه ما نبش کوچه میثاقیان بود، مطب دکتر شریفی انتهای کوچه. یک منشیِ دکتر شریفی هم بود که تزریقات انجام می‌داد. من مانند همه بچه‌های دنیا از دکتر، بیمارستان، داروخانه و… متنفر بودم. یعنی حاضر بودم شب‌ها از شدت سرفه روده و معده و همه امعا و احشایم بریزد بیرون روی فرش و تشک اما دکتر نروم. خب همیشه هم یک مادر بود که سوء‌استفاده کند و دو گزینه روی میز بگذارد. یک طرف شلغم، کدوی حلوا، کته ماست، سوپ سبزی مزخرف، پاشویه مادر، آن دستمال خیس سفید روی پیشانی و جوشانده چهارتخمه بود و طرف دیگر دکتر شریفی، آن چوب بستنی کوفتی که تا خرتناق توی حلق می‌کرد، آمپول پنسیلین، بکش پایین، شل کن و شربت اکسپکتورانت زهرماری. خب قطعا بین بد و بد‌تر، بد بهترین گزینه بود. اصلاً همین نوع انتخاب‌ها بود که باعث شد اکثر ما دهه شصتی‌ها آدم‌هایی سیاسی باشیم.
خلاصه دکتر شریفی را از ۸ فرسخی می‌دیدم انگار گیدورا و گودزیلا دیده باشم، آنطوری. یک‌بار که تب شدیدی کردم، آنقدر گیج بودم که توانایی تشخیص اینکه مرا کدام جهنم‌دره‌ای می‌برند نداشتم. پدر راه جهنم‌دره را خوب بلد بود و من را نزد دکتر شریفی برد. خب به هر حال دکتر شریفی هم مانند خیلی از پزشکان به صورت دیفالت برای هر بیماری ۲ آمپول تجویز می‌کرد. حالا می‌خواهد بیمار آنفولانزا داشته باشد، میگرن یا پروستات داشته باشد، حامله باشد، چه باشد. این بود که مرحمت کرده اینبار ۵ آپول تجویز کرد. از آن لحظه به بعد همه چیز برای من اسلوموشن شد: «نترس بچه، آدم باش»، «درد نداره خرس گنده»، «تاحالا پنیسیلین تزریق کرده گل‌پسرتون؟»، «خب بخواب»، «بکش پایین»،، بوی الکل، «شلش کن»، «خب عزیزم کلاس چندمی؟»، بغض، گریه، «درد نداره که عزیزم»، «اصلا منو بببین یه چیزی بهت بگم»، «شل کن، منو ببین»،.. این «منو ببین» همانا، خوشایند‌ترین «آخ گفتن» دنیا همانا. بی‌وجدان سیندرلا بود. اصلا سوفیا لورن زمان بود. چشمان عسلی، موی صاف و طلایی، قد حداقل ۱/۷۰. حالا تازه وقتی یک بچه ۷ ساله می‌گوید ۱/۷۰ یعنی برو بالای ۱/۸۰. بچه است خب. متر و میزان چه می‌داند چیست! خلاصه نفهمیدم کی شل کردم، کی سفت کردم، کی آمپول را زد. هر چه بود از آنجا من شیفته خانم قنبری منشی دکتر شریفی، ۲۴ ساله؛ دیپلم تجربی و داری مدرک فنی و حرفه‌ای شدم. از آنجا که می‌گویم یعنی سال ۷۳-۷۲. دیگر فقط و فقط یک گزینه و یک فکت‌شیت روی میز بود: خانم قنبری.
به هر بهانه‌ای بود خودم را به مریضی می‌زدم. بعد‌تر که پدر و مادر بوهایی بردند، متقاعد کردن آن‌ها کار سختی شد. آنجا بود که. وارد فاز اجرایی شده و عملاً مریض می‌شدم. می‌رفتم و بلافاصله در آن سرمای سگی به بالکن تا خوب سرما بخورم. یا شب‌ها بخاری را خاموش می‌کردم و بدون پتو می‌خوایدم. صبح مریضی،.. صبح دکتر شریفی. صبح خانم قنبری. اصلا از یک‌جایی به بعد صبح خانم قنبری، ظهر خانم قنبری، شب خانم قنبری. خلاصه اینطور زمستان کوچه میثاقیان برای من، شد بهترین زمستان دنیا. بهار که آمد اما همه چیز عوض شد. بد‌ترین شد. غمانگیز‌ترین شد. یکبار که در کوچه برای دید زدن خانم قنبری ایستاده بودم، دیدم دکتر شریفی دست خانم قنبری را گرفته و از مطب بیرون آمد. آن قدر نفهم نبودم که ندانم دست توی دست یعنی چه؟ لبخند ذوق‌مرگی یعنی چه؟ دکتر شریفی از خط قرمز من گذشت. نامردِ بی‌وجدان! آمپول‌هایش را من بزنم، دردش را من بکشم، شل کرن‌هایش با من باشد، آخش را من بکشم، آن وقت قنبریانش را تو ببری؟ بی‌قاموس! آن شب تا صبح گریه کردم. حالا لابد می‌گویید احمق‌ترین بودم اما شما چه می‌دانید که آدم تمام زمستان را هفته‌ای هفت روز مریض باشد، یعنی چه؟ هی شل کند یعنی چه؟ آبکش شود یعنی چه؟ عشقش را، قنبریانش را، کس دیگری ببرد یعنی چه؟


سی سال بعد عاشقت شده ام

از وقتی به او گفته ام دوستش دارم
هر روز درخت های تیر ماه غرق در شکوفه می شوند
پرنده ها شروع می کنند آشیانه می سازند
هر روز آسمان ابرهایش را بیرون می آرد تا شهر را شستشو دهد
هر روز که از خواب بر می خیزم
سال بر می گردد از اول شروع شود
حتی گاهی به سال ها پیش برمی گردد
تا او شروع کند دوباره در دانشکده درس بخواند
از وقتی به او گفته ام دوستش دارم
هر روز بر می گردم تا او را در دانشکده پیدا کنم
و به او می گویم من سی سال بعد عاشقت شده ام


نه قراری برای ملاقات
نه حرفی برای گفتن
نه ذوقی برای خواندنِ کتابی،
من را چه شده بود؟
گوشه ی سرد اتاق زل زده بودم به این احوال سوت وکور
آهنگی که مدام تکرار میشد
صدای عقربه های ساعتی که گذر بی شوق زندگی را نشانم میداد
بشقاب غذایی که دست نخورده باقی مانده بود تا دانه های برنج را با سلیقه در بالکن بچینم
تا شاید پرندگان رهگذر را دعوت کنم به صرف تنهایی ام!
از سر بی حوصلگی سراغ کمد وسیله های قدیمی رفتم
نمی دانم،شاید لا به لای این اجناسِ خاک خورده به دنبال حوصله ی گم شده ام می گشتم
به دنبال روز هایی که به هر بهانه ای لب هایم کِش می آمد و لبخندی شورانگیز نظم پوست صورتم را بر هم میریخت.
هر کدام از این اجناس خاک خورده حامل تکه ای از من بود
حامل خاطره ای که در روزهای بی بازگشت جا مانده بود
چشمم خورد به یک گوشیِ تلفن همراه قدیمی که نمی دانم چه وقت اینجا رهایش کرده بودم.
گوشی را دستم گرفتم و نشستم کف زمین و روشن اش کردم
به رسم عادت همان روزها با تپش قلب و دست هایی عرق کرده یکراست رفتم سراغ پوشه ی پیام ها تا شاید حرفی یا جمله ی دلم را به لرزه بیاندازد
چشمانم را بستم و یکی از پیام ها را بازکردم
بعد از صدا زدن اسمم و چند کلمه قربان صدقه
نوشته بودی
"سرکلاس بند نمیشوم
مدام از پنجره بیرون را نگاه میکنم
آسمان ابری ست و باد میوزد، بوی باران دارد این هوا،
نشسته ایم به نوشتن و استاد مدام تکرار میکند با دلتان بنویسید
من اما دلم پیشِ تو مانده،
چتر نیاری با خودت،بارانی بپوش،عطر همیشگی ات را بزن و کفشی مناسب که پاهایت خسته نشود،میخواهم بی توجه به زمان قدم بزنیم،راستی شاخه گلِ آبی رنگ من فراموش نشود،اواسط خیابان ولیعصر، سر کوچه ی دلبر منتظرت هستم دلبر"
نمیدانم چه شد
بعد از خواندن پیامی که از تاریخ ارسالش سه سال و چند ماه میگذشت
وسط تابستانی گرم، بارانی پوشیدم و با همان سرو وضعی که خواسته بودی زدم به خیابان.
مردم طوری نگاهم میکردند که انگار دوکوچه بالاتر هوا ابری و طوفانی و سرد است امامن فقط بوی پاییز را شنیده بودم.
رسیدم سرِ همان کوچه ی همیشگی
ساعت ها نشستم به انتظارآمدن ات،
راستش با آن قول و قرارهایی که داشتیم اصلن هیچ وقت باور نمیکردم اینگونه فراموش شوی
اما فراموش شده بودیم
چشمانم را بستم تا خنده ات رایادم بیاید
چشمانم را بستم
چشمانت یادم آمد
شاخه گل از دستم افتاد
نمیتوانستم بروم
گفته بودی که منتظرم هستی
در یکی از پیام های آن گوشی لعنتی گفته بودی که منتظرت هستم
اما نیامدی
مانده بودم زیرِ بارانی که نمی بارید
بادی که نمیوزید...






-آن وقت بود که متوجه شدم آدمی که فقط یک روز زندگی کرده باشد می تواند صد سال را راحت در زندان بگذراند. آن قدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصله اش سر نرود.

📓 بیگانه
✍ #آلبر_کامو


آدم‌ها آنقدرها که جدی می‌نویسند خشک و عبوس نیستند،
آنقدرها که بذله‌گویی می‌کنند شاد و خندان نیستند،
آنقدرها که در نوشته‌ها قربان‌صدقه‌ی هم می‌روند دل‌بسته نیستند،
آنقدرها که شکایت می‌کنند ناراضی نیستند.

آدم‌ها به آن شدتی که سرود ای ایران را می‌خوانند وطن‌دوست نیستند،
به آن حرارتی که برای امام حسین سینه می‌زنند مذهبی نیستند،
آنقدرها که کتاب می‌خرند کتابخوان نیستند،
آنقدرها که پرده‌دری می‌کنند بی‌حیا نیستند.

آدم‌ها آنقدرها که پرت و پلا می‌گویند کم‌شعور نیستند،
آنقدرها که حرف‌های زیبا می‌زنند پاک و منزه نیستند، آنقدرها که دشمنانشان می‌گویند پلید نیستند،
آنقدرها که دوستانشان تعریف می‌کنند دوست‌داشتنی نیستند...

کار دارد شناختن آدم‌ها، به این آسانی‌ها نیست...


او از غرق شدن می ترسید!
برای همین ، هیچ وقت شنا نمی کرد...
سوار قایق نمی شد...
حمام نمی کرد...
و به آبگیری پا نمی گذاشت!
شب و روز در خانه می نشست،
در را به روی خود قفل می کرد،
به پنجره ها میخ می کوبید،
و از ترس اینکه موجی سر برسد،
مثل بید می لرزید و اشک می ریخت!
عاقبت آن قدر گریه کرد،
که اتاق پر شد از اشک!
و او را درخود، غرق کرد...

🕴شل سیلور استاین


معلوم نیست انسان چرا همیشه عاشق کسی می شود که شایستگی عشقش را ندارد شاید این تنها راه برای بازیافتن تعادل از دست رفته ی دنیایی است که در آن زندگی می کنیم.
این قدیمی ترین نوع خود آزاری است عشق ورزی به کسی که قادر به عشق ورزی نیست ، و احمقانه ترین نوع آن...

📚پنه لوپه به جنگ می‌رود
🕴اوریانا فالاچی




گاهی وقت ‌ها دلت می‌خواهد،
با یکی مهربان باشی ...
دوستش بداری ...
و برایش چای بریزی ...!

گاهی وقت‌ ها دلت می‌خواهد ،
یکی را صدا کنی ...
بگویی سلام ...
می آیی قدم بزنیم ...؟!

گاهی وقت‌ ها دلت می‌خواهد ،
یکی را ببینی ...
شب بروی خانه بنشینی ...
فکر کنی و کمی برایش بنویسی ...!

گاهی وقت‌ ها ،
آدم چه چیزهای ساده‌ای را ندارد ...!




“هفت سالگی”

تمامِ آن تابستان کارم شده بود هفتِ صبح بیدار شدن و لاستیک دوچرخه را برق انداختن و در خُنَکای خیایان پدال زدن.
دختری یکدست نارنجی پوش چند کوچه بالاتر، هر صبح مینشست جلویِ درب خانه و برای عروسک هایش صبحانه درست میکرد!
کل تابستان میرفتم و از مقابلش رد میشدم اما کلامی به هم نمیگفتیم و فقط نگاه و عبور!
به جز من و او و رفتگرِ محله کسی در کوچه نبود در آن ساعت.
دیگر اصلا یادم رفته بود توپ پلاستیکی ای در کار است!
دیگر تمام رویاهای گذشته فراموش شده بودند.
تمام قُول ها!
ساعت هشت نیم هم نانِ لواش را پیچیده در پارچه ای قرمز رنگ با سه عدد شیشه شیر به خانه برمیگشتم و تا مادرم سفره را پهن کند درختِ زردآلویِ دهن کجِ حیاط را آب میدادم که لبخند بزند!
صبحانه را خورده نخورده دوباره میزدم بیرون و راهی زمین خاکی میشدم اما بدون توپ! فوتبال از سرم افتاده بود...
.
.
.
در هفت سالگی سِیر میکردم که مادرم صدایم زد!
به اطرافم نگاه کردم
وسطِ زیرزمین نشسته بودم...مقابلِ بدنه ی از وسط نصف شده ی دوچرخه ی داغون و خاک خورده ام.
ساعت را نگاه کردم
هفت بود.
صدایِ خش خشِ جارویِ مرد رفتگر در سرم پیچید
صدای چشمک آن دخترک نارنجی پوش!
صدای چرخیدنِ لاستیکِ دوچرخه روی آسفالت
و ختم شدم به صدای مادرم
که نان نمیخواست و فقط داشت میگفت کارَت دیر نشود...
دیر نرسی..
دیر ...دیر ... دیر
درست نمیدانم از چه روزی به بعد
دوچرخه برایم عادی شد
درست نمی دانم از کِی به بعد
زندگی با چشمان بسته را فراموش کردم
درست نمیدانم کجا...
حال خوب را
حالِ خوبِ واقعی را
جا گذاشتم!
جا ماندم!
دیرم شد!
همین.

پایان

Показано 20 последних публикаций.

12

подписчиков
Статистика канала