#پست229
مادرم چند گام عقب رفت و به آرامی شروع به توضیح کرد. نفس بعد از فهمیدن ماجرا خوشحال و شاد به سمت یاسر دوید. یاسر روی دو زانو نشست و دستانش را برای در آغوش کشیدنش باز کرد. وقتی نفس در آغوشش جا گرفت، بوسهای روی لپش نشاند و گفت:
- اجازه میدی، عمو یاسر از این به بعد با شما زندگی کنه؟
دخترم با ذوق دستانش را به هم کوبید و گفت:
- عمو از این به بعد بابای من میشی؟ دیگه منم بابا دارم؟
چنان معصومانه و دلنشین سؤال پرسید، دلم گرفت. لحن کودکانهاش یاسر را به شوق آورده بود، بوسهای دیگر به گونهاش زد و گفت:
- افتخاری بالاتر از این، مگه داریم؟
همگی به آلاچیق تولد برگشتیم. چشمان مادرم از اشک شوق خیس بود. در دلم غوغایی برپا بود. مانند دختری هجده ساله دست و پایم به لرز افتاده بود و زبانم بند آمده بود. قلبم بعد از چند سال دوباره تپشهای دیوانهوارش را آغاز کرده...
مادرم و یاسر برای زمان عقد و کارهایی که لازم بود تا انجام شود، صحبت میکردند. مانند نوعروسان استرس به جانم افتاد. آنها حرف میزدند و من در افکار خود سیر میکردم. فکر اینکه تنها کسی که صادقانه و عاشقانه، پای عشقش باقی ماند، یاسر بود، شک نداشتم. فکر اینکه برای این عشق کم باشم، زیرپای دلم را خالی میکرد. دلم میخواست، بعد از این همه سال سختی کشیدن، روی آرامش را ببینم. قلبم برای یک عشق واقعی و هیجانی میتپید. زیر لب از پدرم خواستم، برای خوشبختیم دعا کند.
****************
- عروس خانوم برای بار سوم میپرسم، وکیلم؟
جعبهی انگشتری درون دستم گذاشته شد. از توی آینه به صورت سرخ و عرق کردهی یاسر خیره شدم و به آرامی پاسخ دادم:
- با اجازهی مادر و پدرعزیزم... بله!
صدای کل کشیدن مادرم در سرم زیباترین آواز شادی بود، که درگوشم پیچید. اشک شوق روی گونهام چکید. سرهنگ کاظمی و یکی از دوستان یاسر به عنوان شاهد از سمت او دفتر را امضا کردند. از سمت من دو تا از کارگران فست فود با خانمهایشان حضور داشتند. بعد از تمام شدن امضاها حلقهی زیبایی که با سلیقهی هردوی ما خریداری شده بود، درون انگشتمان جای گرفت. مادرم به عنوان هدیه پاکتی را به دستم داد و رو به یاسر گفت:
- امیدوارم در این سفر بهترینها رو برای دخترم رقم بزنی... میخوام تموم خاطرات بدش رو به دست فراموشی بسپره و در کنارت به اوج خوشبختی برسه... ناامیدم نکن.
یاسر جلوی پای مادرم ایستاد و دست مادرم را بوسید. لبخندی زد و گفت:
- قول میدم زنعمو... نه شما نه رزای عزیز رو از این وصلت پشیمون نکنم. کاری میکنم گل لبخند همیشه روی لباش شکوفا باشه.
- الهی خیر ببینی، پسرم. منم برای خوشبختیتون از ته دل دعا میکنم.
با تعجب به محتوی داخل پاکت نگاه کردم. دو بلیط سفر به مشهد برای فردا عصر بود. با تعجب به مادرم نگاه کردم.
- چرا دوتا؟
مادرم اخم شیرینی کرد و گفت:
- ماه عسل رو دسته جمعی بریم؟ اسمش روشه... ماهِ عسل... در این مدت من و دخترکم حسابی خوش میگذرونیم... فقط یادتون نره در طول سفر خیلی مراقب باشید و پروتکلهای بهداشتی رو رعایت کنید. حتی اگه حرم باز نبود از جلوی در ورودی به امام مهربونیا سلام کنید و برای خوشبختیتون دعا کنید.
اشک داغی روی صورتم جاری شد. فکر دوری از نفس حالم را دگرگون کرده بود. با دیدن برق نگاه یاسر جرأت نکردم، اعتراض کنم اما از کار مادرم راضی نبودم. سرهنگ هدیهای داد و تبریک گفت. بعد از تمام شدن مراسم به خانه برگشتیم. جلوی در سرهنگ و دوست یاسر از ما خداحافظی کردند و به تهران بازگشتند.
تخت دونفرهای که دوروز پیش مهمان اتاقم شده بود، برایم غریب بود. عادت به اینکه اتاقم را با مردی شریک شوم، سخت بود. از این هم اتاقی، ازمادرم خجالت میکشیدم. هر چند که مادرم در این چند روز شادی بیحدی را از خود نشان میداد، ولی ذهنم درگیر بود. نفس بعد از رفتن مهمانها به سمتم آمد و دستم را کشید. سرم را به سمتش برگرداندم. با چشمانی براق و پراز شیطنت گفت:
- عمویاسر پیش ما میمونه؟
سرم را رو به پایین تکان دادم و گفتم:
- بله عزیزم... از این به بعد میتونی، بابا صداش کنی.
مادرم چند گام عقب رفت و به آرامی شروع به توضیح کرد. نفس بعد از فهمیدن ماجرا خوشحال و شاد به سمت یاسر دوید. یاسر روی دو زانو نشست و دستانش را برای در آغوش کشیدنش باز کرد. وقتی نفس در آغوشش جا گرفت، بوسهای روی لپش نشاند و گفت:
- اجازه میدی، عمو یاسر از این به بعد با شما زندگی کنه؟
دخترم با ذوق دستانش را به هم کوبید و گفت:
- عمو از این به بعد بابای من میشی؟ دیگه منم بابا دارم؟
چنان معصومانه و دلنشین سؤال پرسید، دلم گرفت. لحن کودکانهاش یاسر را به شوق آورده بود، بوسهای دیگر به گونهاش زد و گفت:
- افتخاری بالاتر از این، مگه داریم؟
همگی به آلاچیق تولد برگشتیم. چشمان مادرم از اشک شوق خیس بود. در دلم غوغایی برپا بود. مانند دختری هجده ساله دست و پایم به لرز افتاده بود و زبانم بند آمده بود. قلبم بعد از چند سال دوباره تپشهای دیوانهوارش را آغاز کرده...
مادرم و یاسر برای زمان عقد و کارهایی که لازم بود تا انجام شود، صحبت میکردند. مانند نوعروسان استرس به جانم افتاد. آنها حرف میزدند و من در افکار خود سیر میکردم. فکر اینکه تنها کسی که صادقانه و عاشقانه، پای عشقش باقی ماند، یاسر بود، شک نداشتم. فکر اینکه برای این عشق کم باشم، زیرپای دلم را خالی میکرد. دلم میخواست، بعد از این همه سال سختی کشیدن، روی آرامش را ببینم. قلبم برای یک عشق واقعی و هیجانی میتپید. زیر لب از پدرم خواستم، برای خوشبختیم دعا کند.
****************
- عروس خانوم برای بار سوم میپرسم، وکیلم؟
جعبهی انگشتری درون دستم گذاشته شد. از توی آینه به صورت سرخ و عرق کردهی یاسر خیره شدم و به آرامی پاسخ دادم:
- با اجازهی مادر و پدرعزیزم... بله!
صدای کل کشیدن مادرم در سرم زیباترین آواز شادی بود، که درگوشم پیچید. اشک شوق روی گونهام چکید. سرهنگ کاظمی و یکی از دوستان یاسر به عنوان شاهد از سمت او دفتر را امضا کردند. از سمت من دو تا از کارگران فست فود با خانمهایشان حضور داشتند. بعد از تمام شدن امضاها حلقهی زیبایی که با سلیقهی هردوی ما خریداری شده بود، درون انگشتمان جای گرفت. مادرم به عنوان هدیه پاکتی را به دستم داد و رو به یاسر گفت:
- امیدوارم در این سفر بهترینها رو برای دخترم رقم بزنی... میخوام تموم خاطرات بدش رو به دست فراموشی بسپره و در کنارت به اوج خوشبختی برسه... ناامیدم نکن.
یاسر جلوی پای مادرم ایستاد و دست مادرم را بوسید. لبخندی زد و گفت:
- قول میدم زنعمو... نه شما نه رزای عزیز رو از این وصلت پشیمون نکنم. کاری میکنم گل لبخند همیشه روی لباش شکوفا باشه.
- الهی خیر ببینی، پسرم. منم برای خوشبختیتون از ته دل دعا میکنم.
با تعجب به محتوی داخل پاکت نگاه کردم. دو بلیط سفر به مشهد برای فردا عصر بود. با تعجب به مادرم نگاه کردم.
- چرا دوتا؟
مادرم اخم شیرینی کرد و گفت:
- ماه عسل رو دسته جمعی بریم؟ اسمش روشه... ماهِ عسل... در این مدت من و دخترکم حسابی خوش میگذرونیم... فقط یادتون نره در طول سفر خیلی مراقب باشید و پروتکلهای بهداشتی رو رعایت کنید. حتی اگه حرم باز نبود از جلوی در ورودی به امام مهربونیا سلام کنید و برای خوشبختیتون دعا کنید.
اشک داغی روی صورتم جاری شد. فکر دوری از نفس حالم را دگرگون کرده بود. با دیدن برق نگاه یاسر جرأت نکردم، اعتراض کنم اما از کار مادرم راضی نبودم. سرهنگ هدیهای داد و تبریک گفت. بعد از تمام شدن مراسم به خانه برگشتیم. جلوی در سرهنگ و دوست یاسر از ما خداحافظی کردند و به تهران بازگشتند.
تخت دونفرهای که دوروز پیش مهمان اتاقم شده بود، برایم غریب بود. عادت به اینکه اتاقم را با مردی شریک شوم، سخت بود. از این هم اتاقی، ازمادرم خجالت میکشیدم. هر چند که مادرم در این چند روز شادی بیحدی را از خود نشان میداد، ولی ذهنم درگیر بود. نفس بعد از رفتن مهمانها به سمتم آمد و دستم را کشید. سرم را به سمتش برگرداندم. با چشمانی براق و پراز شیطنت گفت:
- عمویاسر پیش ما میمونه؟
سرم را رو به پایین تکان دادم و گفتم:
- بله عزیزم... از این به بعد میتونی، بابا صداش کنی.