Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
بیدار شدم. به سقف نگاه کردم. چند دقیقه گذشت. روی سقف تصاویر عجیب و غریبی دیدم. بیحوصله به لبهی تشک غلطیدم. سرم تیر کشید. سیگار روشن کردم و پک عمیقی زدم. میخواستم ژلوفن بخورم اما ورق قرصش لخت بود. یه استکان، سِک سرکشیدم. برگشتم به رختخواب و چشمهام رو بستم. دوست داشتم تا شب همونجا بمونم اما یهو از خودم بدم اومد. بلند شدم، لباس پوشیدم و بیرون زدم. با خودم گفتم امروز، روز فکر کردن به سرنوشته. پیاده تا بلندترین پل شهر قدم زدم. هوای ابری حالم رو کمی بهتر کرد. تا حالا انقدر سریع راه نرفته بودم. لبهی پل ایستادم و منتظر کشتی لایروبی شدم. وقتی اون غول با چنگکهای وحشیش رسید، چشمهام رو بستم و روی هم فشار دادم اما یهو احساس کردم یکی بغلم کرد. واقعا اون لحظه به بغل شدن، احتیاج داشتم. حس خوبی بود اما خیلی کوتاه چون از خواب پریدم. شب بود و حالا هنوز توی خونه بودم. بالشم خیس بود اما از اون بغل انقدر انرژی گرفته بودم که میخواستم بیمعطلی برم بیرون و شروع کنم به دویدن. بلند شدم لباس بپوشم که انعکاس تصویرم توی شیشههای پنجره باهام حرف زد:
«تو گریستی بهخاطر شب، کنون شب فرا رسیده است، پس در تاریکی گریه کن.»
@of_stone
«تو گریستی بهخاطر شب، کنون شب فرا رسیده است، پس در تاریکی گریه کن.»
@of_stone