از خواب بیدار شدم. کمی قهوه نوشیدم. پتو را از خودم کندم و بارانیام را پوشیدم. کلاهم را روی سر گذاشتم و از خانهام بیرون زدم. تا سر خیابان رفتم. آنجا سوار تراموا شدم. در آخرین صندلی فرو رفتم. دستی توی پاکت سیگار خالیام کشیدم. باران به شیشههای قطار میخورد. جوجهنویسندهی دوزاری دیروز، آدم غربتیِ ناشناسِ امروز. غرق در فکرهای بیاهمیت. رأس ساعت ۸شب، در ایستگاه خط۶ تراموای شهر پیاده شدم. از دستگاه اتوماتیک سیگار خریدم. با روشن کردن اولین نخ دوباره پردهها را کنار زدم. کنار خیابان به برخورد قطرات باران روی آسفالت خیره شدم؛ به آن همه شلوغیِ آرام، دور از هر گونه هیاهو و کثافت. ۳۴سال کارم همین بود. از فروشگاه سه بطری شیشهای ویسکی ۱۰۰میل خریدم. جرعهای نوشیدم و اوقاتم تلختر شد. فکر کردم. به خاطراتی که در خودم حل کرده بودم، به مادرم، به پدرم، به دوستانم و به گذشتهام. همینطوری گذشت تا باز هم دستی توی پاکت سیگار خالی کشیدم. هر چه بیشتر فکر میکردم، کمتر از گذشته چیزی بهیاد میآوردم. الکل حافظه را پاک میکند؛ آرامآرام. بطر سوم را که خوردم توی سرم صدایی پیچید. نجوای فرسایشگر و هرزکنندهای که میگفت:
«تو دیگر به خانه بازنخواهیگشت.»
«تو دیگر به خانه بازنخواهیگشت.»