Репост из: عیارسنج رمان دختر خوب
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #چهل_و_سه
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
آرازو بغل کردم و تکونش دادم.
-میشه تو آب یکم عرق نعنا هم بریزم بدم؟
امیرسالار-ای بابا.
-عه خب سوال میکنم.
دکتر-اکثر پزشک ها و علم مخالفن ولی من میگم اشکال نداره، نصف قاشق چایخوری کمتر توی آب جوشیده شده بریزید و بهش بدید؛ قدیم مگه دوا و درمون الان بود؟ با همین بچه هارو درمان میکردن.
تشکر کردیم و از اتاق دکتر بیرون اومدیم.
امیرسالار-این دکتره هم فقط به روش قدیمی ها کار میکرد.
-راست میگه دیگه، مثلا تورو با کدوم یکی از این داروها بزرگ کردن که الان قدت اندازه چنار شده.
امیرسالار-درست نمیتونی حرف بزنی نه؟
در ماشینو باز کرد،کیسه هوای ماشین و امیرسالار به زور جمع کرد تا بشینن ونشستم و از توی جیبم پستونک آرازو درآوردم ودرشو برداشتمو توی دهنش گذاشتم. آروم آروم تکونش داد و امیرسالار سوار شد و به ساعتش نگاه کرد:
-نچ نچ ساعت دوئه.
-دیدی چیشد؟ خواب حضرت آقا دیر شد! حالا چطوری کلید انرژی هسته ای رو بزنه؟
عاصی شده نگام کرد و سرشو به طرفین تکون داد و جواب نداد. تا بریم داروهای آرازو بگیریم و به خونه برسیم آراز توی بغلم خوابیده بود. تا رسیدیم امیرسالار به اتاقش رفت و خوابید ولی من خوابم پریده بود. چای دم کردم و از کتابای کتابخونه ی امیرسالار یه کتاب برداشتم که اسمش "سوپ جوجه" بود؛ مجموعه داستان های کوتاه و واقعی که بنا بر حکمت خداوند اتفاق افتاده بود و میگفت اگر یه اتفاقی ظاهرش خیلی بده ولی اتفاق افتاده تا نتیجه ی مثبت بده مثل مرگ عزیزامون؛ درسته که خیلی دردناکه اما باعث میشه تبدیل به آدمی بشیم که قبلا هرگز نبودیم.
حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود که امیرسالار از خواب بیدار شد. مستقیم به سمت اتاق آراز رفت و از توی اتاق گفت:
-خانم؟
«با صدای خفه گفتم:» چیه؟
«از اتاق بیرون اومد:» عه! چرا بیداری؟ نخوابیدی؟
-خوابم نبرد.
یعنی هر روز بعد از بیدار شدن توی اتاق آراز میومد؟ یا امروز چون نگران بود؟
امیرسالار-بچه چطوره؟
-بچه نه، آراز، هی بگو بچه که تا یکی اسمشو پرسید ،توهم مثل دیشب به تته پته بیوفتی.
امیرسالار-حالا هرچی.
-خوبه دیگه، گریه نکرد، شیر خواست خورد و خوابید.
امیرسالار-نمیخوابی؟
-من زیاد اهل خواب نیستم، فعلا هم خوابم پریده.
امیر به کتاب توی دستم و بعد به فنجون چای روی میز نگاه کرد و گفت:
-تو عجیب ترین زنی هستی که دیدم.
آستیناشو بالا زد.
-واسه چی؟!!!
امیرسالار-اهل یه چیزایی هستی که من فکرشم نمیکردم حتی بهش فکر کنی!
رفت وضو گرفت و من میز صبحانه رو چیدم. چای ریختم و نون توی قابلمه داغ کردم. امیرسالار وارد آشپزخونه شد:
امیرسالار-نون داغ میکنی؟
-مامانی هر روز اینکارو میکرد انگار جلوی نونوایی داشتیم نون پنیر میخوردیم. خیلی مزه میداد.
«پوزخندی از خنده زد و گفت:» بوش توی کل خونه بلند شده.
-کتابا برای توئه؟
«نفسی کشید:» نه.
-واسه زنته؟
«سربلند کرد و نگام کرد:»
-نه، اون کتابخونه رو از سمساری با کتاب هاش خریدم، برای اون گوشه ی خالیِ خونه، فکر میکردم اینجا قراره خونه بشه. فکر فضاهای خالیشو هم کرده بودم.
-خونه است دیگه.
دقیق تر بهم نگاه کرد، نگاش به قابلمه ای که نون توش داغ میکردم افتاد؛ بعد یه کتری که داشت بخار میکرد، به سفره ای که پهن کرده بودم. صدای گریه ی آراز اومد، بهم نگاه کرد و آهسته گفت:
امیرسالار-لابد من معنی خونه رو اشتباه فهمیده بودم.
«گنگ نگاش کردم:» نون نسوزه برم سراغ آراز. آراز، آرااااز تکرار کن.
چشماش خندید و گفت:
-آراز یعنی چی؟
-اسم یه روده، به من میاد دیگه، رود و ماهی.
سراغ آراز رفتم و انقدر مشغولش شدم که نفهمیدم امیرسالار کی از خونه بیرون رفت. حوالی ساعت ده صبح بود که شهری زنگ زد و جریان دیشبو براش تعریف کردم. اول کلی جیغ زد و خدا و پیغمبرو صدا کرد اما بعد آرومش کردم و جریان آرازو براش تعریف کردم، شهری هم دقیقا حرف دکتر رو تکرار کرد.
***
همین که سر ماه شد مغز امیرسالار خوردم که حقوقمو بده. خودش هنوز حقوق نگرفته بود و از پولی که قبلا داشت حقوق منو داد که فقط دهنم بسته بشه. اینو از تموم اون حال عاصی شده اش فهمیده بودم...
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7
قسمت #چهل_و_سه
رمان #دختر_خوب
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
@Nilufar_Ghaemifar
#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی
دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368
آرازو بغل کردم و تکونش دادم.
-میشه تو آب یکم عرق نعنا هم بریزم بدم؟
امیرسالار-ای بابا.
-عه خب سوال میکنم.
دکتر-اکثر پزشک ها و علم مخالفن ولی من میگم اشکال نداره، نصف قاشق چایخوری کمتر توی آب جوشیده شده بریزید و بهش بدید؛ قدیم مگه دوا و درمون الان بود؟ با همین بچه هارو درمان میکردن.
تشکر کردیم و از اتاق دکتر بیرون اومدیم.
امیرسالار-این دکتره هم فقط به روش قدیمی ها کار میکرد.
-راست میگه دیگه، مثلا تورو با کدوم یکی از این داروها بزرگ کردن که الان قدت اندازه چنار شده.
امیرسالار-درست نمیتونی حرف بزنی نه؟
در ماشینو باز کرد،کیسه هوای ماشین و امیرسالار به زور جمع کرد تا بشینن ونشستم و از توی جیبم پستونک آرازو درآوردم ودرشو برداشتمو توی دهنش گذاشتم. آروم آروم تکونش داد و امیرسالار سوار شد و به ساعتش نگاه کرد:
-نچ نچ ساعت دوئه.
-دیدی چیشد؟ خواب حضرت آقا دیر شد! حالا چطوری کلید انرژی هسته ای رو بزنه؟
عاصی شده نگام کرد و سرشو به طرفین تکون داد و جواب نداد. تا بریم داروهای آرازو بگیریم و به خونه برسیم آراز توی بغلم خوابیده بود. تا رسیدیم امیرسالار به اتاقش رفت و خوابید ولی من خوابم پریده بود. چای دم کردم و از کتابای کتابخونه ی امیرسالار یه کتاب برداشتم که اسمش "سوپ جوجه" بود؛ مجموعه داستان های کوتاه و واقعی که بنا بر حکمت خداوند اتفاق افتاده بود و میگفت اگر یه اتفاقی ظاهرش خیلی بده ولی اتفاق افتاده تا نتیجه ی مثبت بده مثل مرگ عزیزامون؛ درسته که خیلی دردناکه اما باعث میشه تبدیل به آدمی بشیم که قبلا هرگز نبودیم.
حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود که امیرسالار از خواب بیدار شد. مستقیم به سمت اتاق آراز رفت و از توی اتاق گفت:
-خانم؟
«با صدای خفه گفتم:» چیه؟
«از اتاق بیرون اومد:» عه! چرا بیداری؟ نخوابیدی؟
-خوابم نبرد.
یعنی هر روز بعد از بیدار شدن توی اتاق آراز میومد؟ یا امروز چون نگران بود؟
امیرسالار-بچه چطوره؟
-بچه نه، آراز، هی بگو بچه که تا یکی اسمشو پرسید ،توهم مثل دیشب به تته پته بیوفتی.
امیرسالار-حالا هرچی.
-خوبه دیگه، گریه نکرد، شیر خواست خورد و خوابید.
امیرسالار-نمیخوابی؟
-من زیاد اهل خواب نیستم، فعلا هم خوابم پریده.
امیر به کتاب توی دستم و بعد به فنجون چای روی میز نگاه کرد و گفت:
-تو عجیب ترین زنی هستی که دیدم.
آستیناشو بالا زد.
-واسه چی؟!!!
امیرسالار-اهل یه چیزایی هستی که من فکرشم نمیکردم حتی بهش فکر کنی!
رفت وضو گرفت و من میز صبحانه رو چیدم. چای ریختم و نون توی قابلمه داغ کردم. امیرسالار وارد آشپزخونه شد:
امیرسالار-نون داغ میکنی؟
-مامانی هر روز اینکارو میکرد انگار جلوی نونوایی داشتیم نون پنیر میخوردیم. خیلی مزه میداد.
«پوزخندی از خنده زد و گفت:» بوش توی کل خونه بلند شده.
-کتابا برای توئه؟
«نفسی کشید:» نه.
-واسه زنته؟
«سربلند کرد و نگام کرد:»
-نه، اون کتابخونه رو از سمساری با کتاب هاش خریدم، برای اون گوشه ی خالیِ خونه، فکر میکردم اینجا قراره خونه بشه. فکر فضاهای خالیشو هم کرده بودم.
-خونه است دیگه.
دقیق تر بهم نگاه کرد، نگاش به قابلمه ای که نون توش داغ میکردم افتاد؛ بعد یه کتری که داشت بخار میکرد، به سفره ای که پهن کرده بودم. صدای گریه ی آراز اومد، بهم نگاه کرد و آهسته گفت:
امیرسالار-لابد من معنی خونه رو اشتباه فهمیده بودم.
«گنگ نگاش کردم:» نون نسوزه برم سراغ آراز. آراز، آرااااز تکرار کن.
چشماش خندید و گفت:
-آراز یعنی چی؟
-اسم یه روده، به من میاد دیگه، رود و ماهی.
سراغ آراز رفتم و انقدر مشغولش شدم که نفهمیدم امیرسالار کی از خونه بیرون رفت. حوالی ساعت ده صبح بود که شهری زنگ زد و جریان دیشبو براش تعریف کردم. اول کلی جیغ زد و خدا و پیغمبرو صدا کرد اما بعد آرومش کردم و جریان آرازو براش تعریف کردم، شهری هم دقیقا حرف دکتر رو تکرار کرد.
***
همین که سر ماه شد مغز امیرسالار خوردم که حقوقمو بده. خودش هنوز حقوق نگرفته بود و از پولی که قبلا داشت حقوق منو داد که فقط دهنم بسته بشه. اینو از تموم اون حال عاصی شده اش فهمیده بودم...