سختی اش اینجاست که ما هر دو حضور داریم، من و او، هر دو هستیم ولی انگار نیستیم. یعنی نباید هم باشیم. یک جورایی هر دو فهمیدیم که بهتر است پایمان را از زندگی آن دیگری بکشیم بیرون. هر دو فهمیدیم علیرغم آنچه که وانمود می کنیم، خیلی چیزها دیگر بینمان نیست. خیلی چیزها تمام شده. ما تمام شدیم. تمام شدنمان را دیر فهمیدیم اما یک روز دو قرانی مان افتاد که جایی و جایگاهی در پیش آن نیمه دیگرمان نداریم. به عبارت درست تر عطای آن نیمه دیگر را به لقایش بخشیدیم و یک خداحافظی قشنگ کردیم، آنهم برای همیشه .
قضیه اما غروب های سنگین جمعه بغرنج می شود. یکی از ما دلش تنگ می شود. یکی دلش پر می کشد. یکی آنقدر بیقرار است که نمی داند با خودش چه کند. یکی از ما، ده بیست باری تلفن را بر می دارد که زنگ بزند. که بگوید مرده شوی تمام معادله های بی ربط و بی معنی زندگی، اصلا فاتحه همه چارچوب ها، بیا دلتنگی هامان را بیخودی کش ندهیم. بیا قراری بگذاریم. بیا یکبار دیگر بگوییم ساعت همیشگی، جای همیشگی! بگوییم تا زود!
بعد همان یک نفر محکم روی دست خودش می زند و می گوید؛ همه چی تمام شده .... همه چی تمام شده ... بفهم، نفهم !
نیکی فیروزکوهی
📒گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@nikifiroozkoohi