نه اینکه بد بودن را بلد نباشم
نه اینکه چگونه با سیاست رفتار کردن را ندانم
همه را خوب بلدم
خوب میفهمم
اما اذیت میشوم در معاشرت با اطرافیانم موذیانه رفتار کنم
خیلی پیش آمده از لحن دوستانم فهمیده ام که میخواهند مرا خر کنند!
آری به همین سادگی...
سواری بگیرند
گاهی انقدر خوب خودم را میزنم به آن راه که خودشان هم از خودشان خجالت میکشند!
حس ترحم به ایشان دست میدهد.
اول پیش آن ها خودم را به آن راه میزنم
بعد پیش خودم!
خیلی سخت است وقتی کسی را باور کرده ای
و نام دوست را به اون نسبت داده ای
مثل ابزار با تو رفتار کند
یا وقتی پای منفعت اش میان آمد همه چیز را یادش برود
من اینگونه ام که یکبار پیش دوستم و یکبار پیش خودم، خودم را به خریت میزنم!
نمیخواهم باور کنم، نمیتوانم!
روحم ضربه میخورد
هیچوقت هم در این سال ها درست نشدم
نمیدانم شاید این درست شدن، غلط شدن باشد! نمیدانم
اما بدبختی اینجاست تا با کسی دوست میشوم که خصوصیات رفتاری خوبی دارد، بلافاصله پیش بقیه از خوبی هایش میگویم و از او تعریف میکنم
با آب و تاب هم تعریف میکنم
اما همیشه یک ترسی گوشه ی ذهنم هست که نکند باز هم تصوراتم نسبت به دوست خراب شود
نکند بی آبرو شوم پیش باور خودم!
در تمام این سال ها این اتفاق تکرار شده
اما نمیخواهم قبول کنم
نمیخواهم قبول کنم که مشکل از من است
مشکل منم که سنم زیاد شده، بزرگ شده ام اما
باورم کودک مانده است...
" در ادامه ی حرف هایم با دیوار "
@zehnekapak
نه اینکه چگونه با سیاست رفتار کردن را ندانم
همه را خوب بلدم
خوب میفهمم
اما اذیت میشوم در معاشرت با اطرافیانم موذیانه رفتار کنم
خیلی پیش آمده از لحن دوستانم فهمیده ام که میخواهند مرا خر کنند!
آری به همین سادگی...
سواری بگیرند
گاهی انقدر خوب خودم را میزنم به آن راه که خودشان هم از خودشان خجالت میکشند!
حس ترحم به ایشان دست میدهد.
اول پیش آن ها خودم را به آن راه میزنم
بعد پیش خودم!
خیلی سخت است وقتی کسی را باور کرده ای
و نام دوست را به اون نسبت داده ای
مثل ابزار با تو رفتار کند
یا وقتی پای منفعت اش میان آمد همه چیز را یادش برود
من اینگونه ام که یکبار پیش دوستم و یکبار پیش خودم، خودم را به خریت میزنم!
نمیخواهم باور کنم، نمیتوانم!
روحم ضربه میخورد
هیچوقت هم در این سال ها درست نشدم
نمیدانم شاید این درست شدن، غلط شدن باشد! نمیدانم
اما بدبختی اینجاست تا با کسی دوست میشوم که خصوصیات رفتاری خوبی دارد، بلافاصله پیش بقیه از خوبی هایش میگویم و از او تعریف میکنم
با آب و تاب هم تعریف میکنم
اما همیشه یک ترسی گوشه ی ذهنم هست که نکند باز هم تصوراتم نسبت به دوست خراب شود
نکند بی آبرو شوم پیش باور خودم!
در تمام این سال ها این اتفاق تکرار شده
اما نمیخواهم قبول کنم
نمیخواهم قبول کنم که مشکل از من است
مشکل منم که سنم زیاد شده، بزرگ شده ام اما
باورم کودک مانده است...
" در ادامه ی حرف هایم با دیوار "
@zehnekapak