برای #عابدان_کُهَنز
آدم است دیگر، از واقعیت فرار می کند، این قانون همیشگی است.
و همین بود که همیشه از مصطفای صدرزاده فراری بودم، او واقعیت من بود، واقعیتی که من می بایست باشم و هیچگاه نبودم، طبیعی بود که از او فراری باشم
اما مصطفاست دیگر، ول کن نیست ..
از چند روز قبل که تبلیغ مستند مسجدشان را دیدم، دلم ریخت پایین که باز آمده است به سراغم. برنامه ای برای رفتن و دیدن مستند مسجد مصطفای صدرزاده هم نداشتم. تا اینکه پنجشنبه دیدم «مسعود» چندباری زنگ زده است. مسعود ملکی را می گویم، یکی از همان گمنامهای جبهه فرهنگی انقلاب که در نبود آقا وحید جلیلی چندسالی هست بار دفتر جبهه فرهنگی انقلاب را به خوبی به دوش می کشد.
تماس گرفتم؛ علی مستند «عابدان کٌهَنز» را حتما بیا و ببین، زنگ زدم که رسما دعوتت کنم که بیایی و تماشا کنی، جمعه عصر در سینما فلسطین رونمایی مستند را داریم، با خانواده بیا، دو ساعت و نیم کار تولیدی بچه ها را ببین.
رفتم، کمی دیر رسیدم کل دو سه طبقه سالن پر شده بود ولی مسعود یکی دو صندلی برایم نگهداشته بود. وقتی نشستم آقای بهرامی، پیرمراد مسجد امیرالمومنین علیه السلام منطقه کهنز شهریار داشت از نحوه ساختن مسجدشان می گفت، اینکه آجر به آجرش را بچه ها نذر کردند، آجرهای مستعمل را پاک کردند و ساختمان مسجد را تا بالا چیده اند، بقول یکی از بچه های مسجد، «بچه ها برای آن مسجد کارگری کرده بودند...»
مستند روایت یک مسجد است، در یکی از مناطق حاشیه ای شهریار. مسجدی که بهانه ای بوده برای جمع شدن مردان خدا. از اول که قرار شده ساخته بشود، تا اینکه آجر به آجرش چگونه روی هم بیاید، تا اینکه چطور محفل مردان خدا بشود، تا آنکه چطور معراج و محل عروج بچه هایش بشود به بهانه دفاع از حرم و تا آنکه به فاصله ای خیلی کم، چند شهید و جانباز مدافع حرم را تحویل بدهد.
صدرزاده و دوستانش در دل «کار کردن» و زحمت کشیدن و کارگری کردن برای بالا بردن علم این مسجد «آبدیده شدند» رشد کردند، قد کشیدند و شدند مردان خدا. چون حتی برای چیدن آجرهای مسجد هم آقای بهرامی «جهت» تعیین کرده بود. آری، این بچه ها بی جهت کارگری نکرده بودند ...
مستند روایت شهادت چند شهید مدافع حرم این مسجد است، نه فقط روایت لحظه شهادت، روایت مسیری که آنها را به عروج رساند. روایت یک عمر دویدن برای اول بودن در میدان انجام تکلیف و ادای وظیفه. روایت یک عمر رقابت و ضجه زدن و به در و دیوار کوبیدن برای راه پیدا کردن به جمع آنهایی که اول از هم تکلیفشان را ادا می کنند. اینها بخوبی ارزش شده بود در مسجد جامع امیرالمومنین علیه السلام کهنز شهریار ...
و همین سیر و سلوک و مسیر تا دم آخر بچه ها را به آنجایی که باید کشاند، به کربلای عشق ...
مصطفای صدرزاده، یکی بود مثل ما در همین دوران و در همین لحظات، فقط حواسش بود که اول باشد، در همه آن عرصه هایی که ما هم مجال نقش آفرینی داشتیم و حداقل از مدعیان خیلی خیلی بزرگش بودیم. مصطفا واقعیت امثال من است، واقعیتی که از او فراری هستیم، واقعیتی که باید آن می بودیم و حالا نیستیم.
مصطفا ضعف های ما را خیلی خیلی شدید به رخمان می کشد، برای همین از مصطفا فراری بودم، ولی او مرا کشید تا دم قتلگاهش، و آنوقت بود که فقط می گریستم و نه من که همه آنهایی که آنجا بودند می گریستند ...
«عابدان کهنز» روایت فتح زمانه ماست. روایت یک لحظه نیست، روایت یک سیر است، یک مسیر است، تلاش می کند تو را با خودت رو راست مواجهه بدهد که شهادت یک لحظه نیست، شهید همیشه شهید است، در همه مراحلش، در همه بزنگاه هایش، مستند عابدان کهنز خیلی خوب این داستان را روایت کرده بود. روایت جوانانی که به خدا ایمان آوردند وبرایش کار کردند و عاقبت به او رسیدند ...
@naderi_note
https://t.me/naderi_note/204
آدم است دیگر، از واقعیت فرار می کند، این قانون همیشگی است.
و همین بود که همیشه از مصطفای صدرزاده فراری بودم، او واقعیت من بود، واقعیتی که من می بایست باشم و هیچگاه نبودم، طبیعی بود که از او فراری باشم
اما مصطفاست دیگر، ول کن نیست ..
از چند روز قبل که تبلیغ مستند مسجدشان را دیدم، دلم ریخت پایین که باز آمده است به سراغم. برنامه ای برای رفتن و دیدن مستند مسجد مصطفای صدرزاده هم نداشتم. تا اینکه پنجشنبه دیدم «مسعود» چندباری زنگ زده است. مسعود ملکی را می گویم، یکی از همان گمنامهای جبهه فرهنگی انقلاب که در نبود آقا وحید جلیلی چندسالی هست بار دفتر جبهه فرهنگی انقلاب را به خوبی به دوش می کشد.
تماس گرفتم؛ علی مستند «عابدان کٌهَنز» را حتما بیا و ببین، زنگ زدم که رسما دعوتت کنم که بیایی و تماشا کنی، جمعه عصر در سینما فلسطین رونمایی مستند را داریم، با خانواده بیا، دو ساعت و نیم کار تولیدی بچه ها را ببین.
رفتم، کمی دیر رسیدم کل دو سه طبقه سالن پر شده بود ولی مسعود یکی دو صندلی برایم نگهداشته بود. وقتی نشستم آقای بهرامی، پیرمراد مسجد امیرالمومنین علیه السلام منطقه کهنز شهریار داشت از نحوه ساختن مسجدشان می گفت، اینکه آجر به آجرش را بچه ها نذر کردند، آجرهای مستعمل را پاک کردند و ساختمان مسجد را تا بالا چیده اند، بقول یکی از بچه های مسجد، «بچه ها برای آن مسجد کارگری کرده بودند...»
مستند روایت یک مسجد است، در یکی از مناطق حاشیه ای شهریار. مسجدی که بهانه ای بوده برای جمع شدن مردان خدا. از اول که قرار شده ساخته بشود، تا اینکه آجر به آجرش چگونه روی هم بیاید، تا اینکه چطور محفل مردان خدا بشود، تا آنکه چطور معراج و محل عروج بچه هایش بشود به بهانه دفاع از حرم و تا آنکه به فاصله ای خیلی کم، چند شهید و جانباز مدافع حرم را تحویل بدهد.
صدرزاده و دوستانش در دل «کار کردن» و زحمت کشیدن و کارگری کردن برای بالا بردن علم این مسجد «آبدیده شدند» رشد کردند، قد کشیدند و شدند مردان خدا. چون حتی برای چیدن آجرهای مسجد هم آقای بهرامی «جهت» تعیین کرده بود. آری، این بچه ها بی جهت کارگری نکرده بودند ...
مستند روایت شهادت چند شهید مدافع حرم این مسجد است، نه فقط روایت لحظه شهادت، روایت مسیری که آنها را به عروج رساند. روایت یک عمر دویدن برای اول بودن در میدان انجام تکلیف و ادای وظیفه. روایت یک عمر رقابت و ضجه زدن و به در و دیوار کوبیدن برای راه پیدا کردن به جمع آنهایی که اول از هم تکلیفشان را ادا می کنند. اینها بخوبی ارزش شده بود در مسجد جامع امیرالمومنین علیه السلام کهنز شهریار ...
و همین سیر و سلوک و مسیر تا دم آخر بچه ها را به آنجایی که باید کشاند، به کربلای عشق ...
مصطفای صدرزاده، یکی بود مثل ما در همین دوران و در همین لحظات، فقط حواسش بود که اول باشد، در همه آن عرصه هایی که ما هم مجال نقش آفرینی داشتیم و حداقل از مدعیان خیلی خیلی بزرگش بودیم. مصطفا واقعیت امثال من است، واقعیتی که از او فراری هستیم، واقعیتی که باید آن می بودیم و حالا نیستیم.
مصطفا ضعف های ما را خیلی خیلی شدید به رخمان می کشد، برای همین از مصطفا فراری بودم، ولی او مرا کشید تا دم قتلگاهش، و آنوقت بود که فقط می گریستم و نه من که همه آنهایی که آنجا بودند می گریستند ...
«عابدان کهنز» روایت فتح زمانه ماست. روایت یک لحظه نیست، روایت یک سیر است، یک مسیر است، تلاش می کند تو را با خودت رو راست مواجهه بدهد که شهادت یک لحظه نیست، شهید همیشه شهید است، در همه مراحلش، در همه بزنگاه هایش، مستند عابدان کهنز خیلی خوب این داستان را روایت کرده بود. روایت جوانانی که به خدا ایمان آوردند وبرایش کار کردند و عاقبت به او رسیدند ...
@naderi_note
https://t.me/naderi_note/204