رمان #تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 102
شام را هم با کمک مهناز آماده کردیم و مانند همیشه با شوخی و شیطنت های آراز صرف شد.
خان بابا مانند هر شب زودتر از همه شب بخیر گفت و برای خواب به اتاقش رفت.
مهناز هم که زودتر از همه به اتاقمان رفت. آراز هم بلند شد و گفت: عمه جون برید استراحت کنید. خسته اید.
رو به من ادامه داد: سلافه، توام قرار فردا رو یادت نره. خودم می برمت.
- کدوم قرار؟
- با همون که گفتم می خواد سفارش نقاشی بهت بده دیگه.
«آهان» ی گفتم و از جا بلند شدم. هر دو به عمه شب بخیر گفتیم.
سمت در اتاقم رفتم که آراز دستم را کشید. نگاهی به دستش که دور مچم حلقه شده بود انداختم: چیزی شده؟
- آره.
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: بیا پیش من.
سعی کردم با لحن آرامی حرف بزنم و متقاعدش کنم.
- آراز جان، عزیزم یه کم صبر کن.
لجباز گفت: نمی خوام صبر کنم. بیا پیش خودم، زن گرفتم دوست دخترم نیستی که شبا زودی میری تو خونه ت درو میبیندی!
کلافه نگاهش کردم. دیروز آن همه با او حرف زدم و الان هم حرف خودش را می زد.
- اگه نگران مهنازی که اون خودش عاقله و خیلی خوب تو رو درک میکنه. دلم خوش بود محرم میشیم، تو دیگه این بهونه گیری هات رو کنار میذاری ولی انگار نه انگار که برات مهم نیست.
صدایش داشت اوج می گرفت که سریع میان حرفش پریدم.
- چرا داد می زنی؟ کی گفته مهم نیست؟ چرا درکم نمی کنی؟
- درکت می کنم که چیزی نمیگم ولی تو زنمی، دلم می خواد بیشتر ببینمت ولی تو چی؟ همش تو اون اتاقی و روزی دو سه بار به زور می بینمت اونم کلی باید بیام دنبالت و نازت رو بکشم.
انگشتم را روی بینی ام گذاشتم.
- هیس! بقیه می شنوند. زشته.
توجهی نکرد: هیچ هم زشت نیست. زشت این طرز فکر توئه.
- آراز جان...
با صدای عمه شهرزاد لب گزیدم و نگاه سرزنش باری به آراز کردم که توجهی نشان نداد.
- چیزی شده؟
سریع گفتم: چیزی نیست عمه جون. شما نگران نباشید.
آراز چپ چپی نگاهم کرد و رو به عمه شکایتم را کرد.
- خیلی هم چیزی هست! اون موقع همش بهونه می آورد که زشته و ما محرم نیستیم الان که دیگه محرم هم شدیم، عین یه غریبه با من رفتار میکنه.
از کارش حرص خوردم.
- عمه جون اصلا هم این طور نیست.
- هست.
عمه نگاهش را میانمان چرخاند و رو به من گفت: شوهرت راست میگه سلافه جان.
- آخه عمه...
با مهربانی نگاهم کرد: آخه نداره دیگه عزیز من. آراز هم که چیزی نگفته. از این چیزا هم بین همه پیش میاد. شما هم که دیگه عقد کردید و هیچ مشکلی هم نیست. پس چرا ازش دوری میکنی آخه؟ برو پیش شوهرت.
آراز بدون آن که نگاهم کند، روی برگرداند و به اتاق خودش رفت.
عمه لبخندی زد: برو از دلش دربیار. با همه ی شیطنت هاش اما دلش نازکه. الانم من میرم بخوابم، فردا کلی با هم گپ می زنیم.
لبخندی به ناچار روی لب آوردم: چشم. شبتون بخیر.
جوابم را داد و از پله ها پایین رفت.
به اتاق خودمان رفتم. مهناز کنار پنجره ایستاده و خیره به بیرون بود.
صدای باز و بسته شدن در را که شنید، رویش را برگرداند و لبخندی زد.
سمت تخت رفتم و دراز کشیدم که مهناز هم کنارم آمد و نشست.
- می خوام باهات حرف بزنم سلافه.
منتظر نگاهش کردم: امروز رفته بودم دنبال کارای خوابگاه.
دهان برای زدن حرفی باز کردم که دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد: گوش کن سلافه. موندن من اینجا درست نیست و دلم نمی خواد بمونم. حرف های الانتون رو شنیدم. آراز هم حق داره؛ اون تو رو دوست داره سلافه. این جوری باهاش نکن. قبلا یه جور سنگ جلو پاش مینداختی، الانم یه جور. تو الان شرعی، قانونی، رسمی، هر جور که بگی زنشی. باید پیش شوهرت باشی نه من.
- دلم نمی خواد بری.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 23 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای دختر بد و تو بخواه تامن عاشقی کنم 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
قسمت 102
شام را هم با کمک مهناز آماده کردیم و مانند همیشه با شوخی و شیطنت های آراز صرف شد.
خان بابا مانند هر شب زودتر از همه شب بخیر گفت و برای خواب به اتاقش رفت.
مهناز هم که زودتر از همه به اتاقمان رفت. آراز هم بلند شد و گفت: عمه جون برید استراحت کنید. خسته اید.
رو به من ادامه داد: سلافه، توام قرار فردا رو یادت نره. خودم می برمت.
- کدوم قرار؟
- با همون که گفتم می خواد سفارش نقاشی بهت بده دیگه.
«آهان» ی گفتم و از جا بلند شدم. هر دو به عمه شب بخیر گفتیم.
سمت در اتاقم رفتم که آراز دستم را کشید. نگاهی به دستش که دور مچم حلقه شده بود انداختم: چیزی شده؟
- آره.
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: بیا پیش من.
سعی کردم با لحن آرامی حرف بزنم و متقاعدش کنم.
- آراز جان، عزیزم یه کم صبر کن.
لجباز گفت: نمی خوام صبر کنم. بیا پیش خودم، زن گرفتم دوست دخترم نیستی که شبا زودی میری تو خونه ت درو میبیندی!
کلافه نگاهش کردم. دیروز آن همه با او حرف زدم و الان هم حرف خودش را می زد.
- اگه نگران مهنازی که اون خودش عاقله و خیلی خوب تو رو درک میکنه. دلم خوش بود محرم میشیم، تو دیگه این بهونه گیری هات رو کنار میذاری ولی انگار نه انگار که برات مهم نیست.
صدایش داشت اوج می گرفت که سریع میان حرفش پریدم.
- چرا داد می زنی؟ کی گفته مهم نیست؟ چرا درکم نمی کنی؟
- درکت می کنم که چیزی نمیگم ولی تو زنمی، دلم می خواد بیشتر ببینمت ولی تو چی؟ همش تو اون اتاقی و روزی دو سه بار به زور می بینمت اونم کلی باید بیام دنبالت و نازت رو بکشم.
انگشتم را روی بینی ام گذاشتم.
- هیس! بقیه می شنوند. زشته.
توجهی نکرد: هیچ هم زشت نیست. زشت این طرز فکر توئه.
- آراز جان...
با صدای عمه شهرزاد لب گزیدم و نگاه سرزنش باری به آراز کردم که توجهی نشان نداد.
- چیزی شده؟
سریع گفتم: چیزی نیست عمه جون. شما نگران نباشید.
آراز چپ چپی نگاهم کرد و رو به عمه شکایتم را کرد.
- خیلی هم چیزی هست! اون موقع همش بهونه می آورد که زشته و ما محرم نیستیم الان که دیگه محرم هم شدیم، عین یه غریبه با من رفتار میکنه.
از کارش حرص خوردم.
- عمه جون اصلا هم این طور نیست.
- هست.
عمه نگاهش را میانمان چرخاند و رو به من گفت: شوهرت راست میگه سلافه جان.
- آخه عمه...
با مهربانی نگاهم کرد: آخه نداره دیگه عزیز من. آراز هم که چیزی نگفته. از این چیزا هم بین همه پیش میاد. شما هم که دیگه عقد کردید و هیچ مشکلی هم نیست. پس چرا ازش دوری میکنی آخه؟ برو پیش شوهرت.
آراز بدون آن که نگاهم کند، روی برگرداند و به اتاق خودش رفت.
عمه لبخندی زد: برو از دلش دربیار. با همه ی شیطنت هاش اما دلش نازکه. الانم من میرم بخوابم، فردا کلی با هم گپ می زنیم.
لبخندی به ناچار روی لب آوردم: چشم. شبتون بخیر.
جوابم را داد و از پله ها پایین رفت.
به اتاق خودمان رفتم. مهناز کنار پنجره ایستاده و خیره به بیرون بود.
صدای باز و بسته شدن در را که شنید، رویش را برگرداند و لبخندی زد.
سمت تخت رفتم و دراز کشیدم که مهناز هم کنارم آمد و نشست.
- می خوام باهات حرف بزنم سلافه.
منتظر نگاهش کردم: امروز رفته بودم دنبال کارای خوابگاه.
دهان برای زدن حرفی باز کردم که دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد: گوش کن سلافه. موندن من اینجا درست نیست و دلم نمی خواد بمونم. حرف های الانتون رو شنیدم. آراز هم حق داره؛ اون تو رو دوست داره سلافه. این جوری باهاش نکن. قبلا یه جور سنگ جلو پاش مینداختی، الانم یه جور. تو الان شرعی، قانونی، رسمی، هر جور که بگی زنشی. باید پیش شوهرت باشی نه من.
- دلم نمی خواد بری.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 23 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای دختر بد و تو بخواه تامن عاشقی کنم 👇
http://nabz4story.blogfa.com/