رمان #نفس_بریده
قسمت 87
صدای زنگ پیامم بلند شد.بی اختیار به بنیامین نگاه کردم.بیخیال گوشیش رو روی میز گذاشت و چایش رو برداشت.خندم گرفت.پیام رو باز کردم.
_نفسم تو مثل گل پاکی دلم نمیخواد نگاه ناپاک رو صورت قشنگت بیفته.بابت امشب معذرت میخوام به قول یلدا یه وقتا سگ میشم
به یاد عکس العمل های سامان به پیام بنیامین لبخندی زدم اما دیگه روم نشد نگاهش کنم.بلند شدم و با یه شب بخیر به اتاقم رفتم.صبح قبل از نماز خانواده ی دایی سعید اومدن خونه اقاجون.نماز رو که خوندیم راه افتادیم.به زور سلاله رو از سینا جدا کردیم و با خودمون همراهش کردیم.من و یلدا و سلاله و عمو مرتضی باماشین بنیامین.ومامان و مامانی و اقاجون باهم.دایی سعید و زندایی و سینا و سپهر هم باهم سوار ماشینا شدیم.سر یه خیابون که اسمشو نمیدونستم عمو محراب و عمه پوری و بقیه هم بهمون ملحق شدن.به قول سلاله اتوبان رو قرق کردیم.اس ام اس بازی یلدا شروع شد.جوک میفرستاد و جوک می گرفت و سه تایی مرده بودیم از خنده.بنیامین از اینه نگاهی بهمون انداخت و رو به یلدا گفت:بچه بزار رانندگیشو بکنه
یلدا جاخورد و گفت:چی؟کی؟
_راننده ی ام وی ام مشکی
یلدا باتعجب گفت:من چیکار به عمو شکور دارم؟؟!!
من و سلاله پقی زدیم زیر خنده.سلاله چرخید و از شیشه پشت ماشین نگاهی به ماشینا کردوبا خنگی گفت:بچه ها کامران پشت فرمونه
یلدا سقرمه ای به پهلوی سلاله زد که فکر کنم یه کلیشو از دست داد.عمو مرتضی مشغول لب تابش بود وچند دقه یه بار سر موضوع های خنده دار با لبخند نگامون می کرد.شخصیت جالبی داشت.هیچ وقت ندیده بودم عصبانی بشه یااعتراض کنه حتی وقتایی که یلدا از حد می گذروندهم میگفت جوونیه دیگه...همین و به قول یلدا و دیگر هیچ...
یلدا با پررو گری رو به عمو مرتضی گفت: خدا بهت صبر بده بابا چند وقته اینجوریه
وبه بنیامین اشاره کرد.بنیامینم خنده پشت لبش رو خورد و گفت نمیدونم چه حکایتیه که تا گوشیتو دست میگیری صدای گوشیه کامران درمیاد؟
یلدا ام نه گذاشت و نه ورداشت گفت:حکایت غریبی نیست داداش.حکایت همون حکایتیه که وقتی تو گوشی دستت میگیری صدای گوشی نفس درمیاد
عمو مرتضی خندید یه نیشگون از پهلوی یلدا گرفتم خاک بر سرم ابروم رفت.بنیامین از اینه نگاهم کرد و با لبخند چشمکی زد و گفت:یلدا خانوم هنوز برنامه ی استادیوم رفتنتونو فراموش نکردما.حالا حالا ها دارم برا چارتاییتون
سلاله گفت:من که نرفتم
_خیلی خوب حالا گریه نکن سه تاییشون
_بابا ببینش.حالا من یه شکری خوردم و یه غلط کردمی ام گفتم ول کن نیست به خدا یه هفته تو خونه حبسم کرده بود.
_اون نصف تنبیهم برا تو بود حالا برا کامی و سینا ام دارم
_بنیامین جون نفس اگه مسافرتو کوفتم کنی
_از جون خودت مایه بزار
_جون من که واست ارزشی نداره
سقرمه ای به پهلوش زدم که جیغ کشید و گفت:سوراخش کردی کلیه رو
_اخه داری جفنگ میگی
_جفنگ چیه؟!!!تو اینو نمیشناسی تا به گوه خوردن نندازتم ول کن نیست یه جوری باید رامش کنم دیگه
رو به بنیامین گفت:داداشی جون نفس گفتما
ای بمیری یلدا از خجالت مردم جلو عمو مرتضی
بنیامینم با شیطنت گفت:دیگه دست گذاشتی رو نقطه ضعفم.ادب کردنت بمونه برا بعد کنکور ببینم چیکار میکنی با کنکور در ضمن دفه ی اخرت باشه جون نفس منو قسم میدیا
وای ابروم کامل ریخت بی اختیار دستمو از کنار صندلی بردم جلو و گذاشتم رو دهن بنیامین که ادامه نده.صدای خنده ی همه بلند شد.تو اینه چشمکی بهم زد و اروم کف دستمو بوسید یه لرزی از کف دستم پخش شد تو تموم بدنم سریع عقب نشینی کردم.عمو مرتضی برگشت و یه چشمک بهم زد که لبمو کشیدم تو دهنم تا اروم شم.بعد صاف نشست و خوند
ز شوق عشق ندانم کجا فرار کنم
چگونه چاره ی این جان بی قرار کنم
بسان بوته ی اتش گرفته ام در باد
کجا توانم این شعله را مهار کنم؟
رسیده کار به انجا که اشتیاقم را
برای مردم کوی و گذر هوار کنم
چنین که عشق توام می کشد به شیدایی
شگفت نیست که فریاد یار یار کنم
ماشین ها پشت سر هم داخل ویلا شدن و پیاده شدیم یلدا بلند گفت:پایه هاش دنبالم راه بیفتن
سینا گفت کجا
_لب دریا
نویسنده : رها
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای در حوالی تو و نفس بریده👇
http://nabz4story.blogfa.com/
قسمت 87
صدای زنگ پیامم بلند شد.بی اختیار به بنیامین نگاه کردم.بیخیال گوشیش رو روی میز گذاشت و چایش رو برداشت.خندم گرفت.پیام رو باز کردم.
_نفسم تو مثل گل پاکی دلم نمیخواد نگاه ناپاک رو صورت قشنگت بیفته.بابت امشب معذرت میخوام به قول یلدا یه وقتا سگ میشم
به یاد عکس العمل های سامان به پیام بنیامین لبخندی زدم اما دیگه روم نشد نگاهش کنم.بلند شدم و با یه شب بخیر به اتاقم رفتم.صبح قبل از نماز خانواده ی دایی سعید اومدن خونه اقاجون.نماز رو که خوندیم راه افتادیم.به زور سلاله رو از سینا جدا کردیم و با خودمون همراهش کردیم.من و یلدا و سلاله و عمو مرتضی باماشین بنیامین.ومامان و مامانی و اقاجون باهم.دایی سعید و زندایی و سینا و سپهر هم باهم سوار ماشینا شدیم.سر یه خیابون که اسمشو نمیدونستم عمو محراب و عمه پوری و بقیه هم بهمون ملحق شدن.به قول سلاله اتوبان رو قرق کردیم.اس ام اس بازی یلدا شروع شد.جوک میفرستاد و جوک می گرفت و سه تایی مرده بودیم از خنده.بنیامین از اینه نگاهی بهمون انداخت و رو به یلدا گفت:بچه بزار رانندگیشو بکنه
یلدا جاخورد و گفت:چی؟کی؟
_راننده ی ام وی ام مشکی
یلدا باتعجب گفت:من چیکار به عمو شکور دارم؟؟!!
من و سلاله پقی زدیم زیر خنده.سلاله چرخید و از شیشه پشت ماشین نگاهی به ماشینا کردوبا خنگی گفت:بچه ها کامران پشت فرمونه
یلدا سقرمه ای به پهلوی سلاله زد که فکر کنم یه کلیشو از دست داد.عمو مرتضی مشغول لب تابش بود وچند دقه یه بار سر موضوع های خنده دار با لبخند نگامون می کرد.شخصیت جالبی داشت.هیچ وقت ندیده بودم عصبانی بشه یااعتراض کنه حتی وقتایی که یلدا از حد می گذروندهم میگفت جوونیه دیگه...همین و به قول یلدا و دیگر هیچ...
یلدا با پررو گری رو به عمو مرتضی گفت: خدا بهت صبر بده بابا چند وقته اینجوریه
وبه بنیامین اشاره کرد.بنیامینم خنده پشت لبش رو خورد و گفت نمیدونم چه حکایتیه که تا گوشیتو دست میگیری صدای گوشیه کامران درمیاد؟
یلدا ام نه گذاشت و نه ورداشت گفت:حکایت غریبی نیست داداش.حکایت همون حکایتیه که وقتی تو گوشی دستت میگیری صدای گوشی نفس درمیاد
عمو مرتضی خندید یه نیشگون از پهلوی یلدا گرفتم خاک بر سرم ابروم رفت.بنیامین از اینه نگاهم کرد و با لبخند چشمکی زد و گفت:یلدا خانوم هنوز برنامه ی استادیوم رفتنتونو فراموش نکردما.حالا حالا ها دارم برا چارتاییتون
سلاله گفت:من که نرفتم
_خیلی خوب حالا گریه نکن سه تاییشون
_بابا ببینش.حالا من یه شکری خوردم و یه غلط کردمی ام گفتم ول کن نیست به خدا یه هفته تو خونه حبسم کرده بود.
_اون نصف تنبیهم برا تو بود حالا برا کامی و سینا ام دارم
_بنیامین جون نفس اگه مسافرتو کوفتم کنی
_از جون خودت مایه بزار
_جون من که واست ارزشی نداره
سقرمه ای به پهلوش زدم که جیغ کشید و گفت:سوراخش کردی کلیه رو
_اخه داری جفنگ میگی
_جفنگ چیه؟!!!تو اینو نمیشناسی تا به گوه خوردن نندازتم ول کن نیست یه جوری باید رامش کنم دیگه
رو به بنیامین گفت:داداشی جون نفس گفتما
ای بمیری یلدا از خجالت مردم جلو عمو مرتضی
بنیامینم با شیطنت گفت:دیگه دست گذاشتی رو نقطه ضعفم.ادب کردنت بمونه برا بعد کنکور ببینم چیکار میکنی با کنکور در ضمن دفه ی اخرت باشه جون نفس منو قسم میدیا
وای ابروم کامل ریخت بی اختیار دستمو از کنار صندلی بردم جلو و گذاشتم رو دهن بنیامین که ادامه نده.صدای خنده ی همه بلند شد.تو اینه چشمکی بهم زد و اروم کف دستمو بوسید یه لرزی از کف دستم پخش شد تو تموم بدنم سریع عقب نشینی کردم.عمو مرتضی برگشت و یه چشمک بهم زد که لبمو کشیدم تو دهنم تا اروم شم.بعد صاف نشست و خوند
ز شوق عشق ندانم کجا فرار کنم
چگونه چاره ی این جان بی قرار کنم
بسان بوته ی اتش گرفته ام در باد
کجا توانم این شعله را مهار کنم؟
رسیده کار به انجا که اشتیاقم را
برای مردم کوی و گذر هوار کنم
چنین که عشق توام می کشد به شیدایی
شگفت نیست که فریاد یار یار کنم
ماشین ها پشت سر هم داخل ویلا شدن و پیاده شدیم یلدا بلند گفت:پایه هاش دنبالم راه بیفتن
سینا گفت کجا
_لب دریا
نویسنده : رها
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای در حوالی تو و نفس بریده👇
http://nabz4story.blogfa.com/