رمان #گاهی_دلم...
قسمت 87
مهناز با رنگی پریده نگاهم کرد و گفت:
-پاشو ببریمش درمانگاه...مجتبی الان می میره خونش میفته گردنت...
امیر هراسان وارد اتاق شد و در حالی که مشغول صحبت کردن بود دستش را به طرف دست پریا برد. و محکم دور مچش را گرفت. با عصبانیت دستش را کنار زدم و فریاد کشیدم:
-چکار می کنی؟؟؟؟
امیر اینبار عصبانی تر گفت:
-نبضش را بگیر. دارم با اورژانس صحبت می کنم.
نبضش را گرفتم، کمی ضعیف بود. نگاهی به امیر انداختم و گفتم:
-بگو ضعیفه...
امیر آشفته گفت:
-نبضش ضعیفه، ولی تنفسش خوبه... بله... بله... چشم...
امیر نگاهم کرد و پرسید، سابقه تشنج داره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-آره، سابقه تشنج داره...
امیر بعد چند مکالمه ایی گوشی را قطع کرد و گفت:
-تو راهن... قرص مصرف می کنه؟
سرم را به علامت انکار تکان دادم و چند دقیقه ایی طول کشید که اورژانس رسید. بعد از معاینه و چکاپ پریا، و تزریق دارو به پریا، حال عمومی اش بهتر شد. مسوول اورژانس از ما خواست که پریا را به بیمارستان منتقل بدهیم، ولی پریا مانع رفتن شد و رضایت داد که در خانه بماند. بعد از رفتن اورژانس جان بی حال و کرخت پریا را به اتاقمون بردم. مهناز هنوز رنگی به صورت نداشت. پریا در اتاق دراز کشید و من از اتاق بیرون آمدم. امیر در حیاط مشغول شستن صورت خونی اش بود. مهناز هم به داخل اتاق آمد و گفت:
-من دیگه برم؟ الان محمود میاد نگرانم می شه...
چادرش را به سر کرد ولی من محکم مچ دستش را گرفتم و گفتم:
-کجااا؟
مهناز آب دهنش را فرو برد و گفت:
-برم خونه دیگه... محمود خبر نداره من اینجام.
چشمانم را به صورتش میخ کردم و با عصبانیت گفتم:
-امروز تو گذاشتی من به پریا شک کنم. فقط اگه بفهمم حرفت دروغ بود روزگارت را سیاه می کنم. فهمیدی؟؟
مهناز با اخم دستش را کشید وگفت:
-اصلا تقصیر منه که بهت خوبی می کنم. سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
هوا تاریک بود و هنوز از برگشت مامان و بابا خبری نبود. جرات نمی کردم به اتاق کنار پریا بروم. فقط گهگداری به صورت رنگ پریده و چشمان بی رمقش نگاهی می انداختم. پریا تمام این مدت را به نقطه ایی خیره شده بود. کم کم باران بند آمد و صدای فرناز که وارد اتاق شد، آرامشم را به هم زد.
-سلام داداش...
بعد از فرناز بقیه وارد اتاق شدن. سلامی دادم. مامان خریدها را روی زمین گذاشت وگفت:
-وای که چه بارونی گرفت. ما هم رفتیم خانه دایی محمد که نزدیک بازاره. چند ساعتی اونجا بودیم تا بارون بند اومد. ببینم پریا کجاست؟
-سرم را تکان دادم و با حالت ناراحتی گفتم:
-تو اتاق... خوابه.
مامان پوزخندی زد و گفت:
-این پریا خسته نمی شه از بس استراحت می کنه. ببینم شام چی درست کرده.
پوفی کشیدم و گفتم:
- مامان آروم تر حرف بزنید، پریا حالش خوب نیست.
مامان اخمی بهم کرد و گفت:
-این چه زنیه تو داری مجتبی، یا خوابه، یا اینکه خسته اس. الان هم که میگی حالش خوب نیست. یعنی این پریا بلد نبود یه املت درست کنه وسه تو؟ تا من نیام و غذا بپزم کسی نیست بهت غذا بده؟ تو دیگه خیلی لوسش کردی.
ادامه دارد...
نویسنده : ملودی
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای گاهی دلم و زهر زمانه👇
http://nabz4story.blogfa.com/
قسمت 87
مهناز با رنگی پریده نگاهم کرد و گفت:
-پاشو ببریمش درمانگاه...مجتبی الان می میره خونش میفته گردنت...
امیر هراسان وارد اتاق شد و در حالی که مشغول صحبت کردن بود دستش را به طرف دست پریا برد. و محکم دور مچش را گرفت. با عصبانیت دستش را کنار زدم و فریاد کشیدم:
-چکار می کنی؟؟؟؟
امیر اینبار عصبانی تر گفت:
-نبضش را بگیر. دارم با اورژانس صحبت می کنم.
نبضش را گرفتم، کمی ضعیف بود. نگاهی به امیر انداختم و گفتم:
-بگو ضعیفه...
امیر آشفته گفت:
-نبضش ضعیفه، ولی تنفسش خوبه... بله... بله... چشم...
امیر نگاهم کرد و پرسید، سابقه تشنج داره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-آره، سابقه تشنج داره...
امیر بعد چند مکالمه ایی گوشی را قطع کرد و گفت:
-تو راهن... قرص مصرف می کنه؟
سرم را به علامت انکار تکان دادم و چند دقیقه ایی طول کشید که اورژانس رسید. بعد از معاینه و چکاپ پریا، و تزریق دارو به پریا، حال عمومی اش بهتر شد. مسوول اورژانس از ما خواست که پریا را به بیمارستان منتقل بدهیم، ولی پریا مانع رفتن شد و رضایت داد که در خانه بماند. بعد از رفتن اورژانس جان بی حال و کرخت پریا را به اتاقمون بردم. مهناز هنوز رنگی به صورت نداشت. پریا در اتاق دراز کشید و من از اتاق بیرون آمدم. امیر در حیاط مشغول شستن صورت خونی اش بود. مهناز هم به داخل اتاق آمد و گفت:
-من دیگه برم؟ الان محمود میاد نگرانم می شه...
چادرش را به سر کرد ولی من محکم مچ دستش را گرفتم و گفتم:
-کجااا؟
مهناز آب دهنش را فرو برد و گفت:
-برم خونه دیگه... محمود خبر نداره من اینجام.
چشمانم را به صورتش میخ کردم و با عصبانیت گفتم:
-امروز تو گذاشتی من به پریا شک کنم. فقط اگه بفهمم حرفت دروغ بود روزگارت را سیاه می کنم. فهمیدی؟؟
مهناز با اخم دستش را کشید وگفت:
-اصلا تقصیر منه که بهت خوبی می کنم. سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
هوا تاریک بود و هنوز از برگشت مامان و بابا خبری نبود. جرات نمی کردم به اتاق کنار پریا بروم. فقط گهگداری به صورت رنگ پریده و چشمان بی رمقش نگاهی می انداختم. پریا تمام این مدت را به نقطه ایی خیره شده بود. کم کم باران بند آمد و صدای فرناز که وارد اتاق شد، آرامشم را به هم زد.
-سلام داداش...
بعد از فرناز بقیه وارد اتاق شدن. سلامی دادم. مامان خریدها را روی زمین گذاشت وگفت:
-وای که چه بارونی گرفت. ما هم رفتیم خانه دایی محمد که نزدیک بازاره. چند ساعتی اونجا بودیم تا بارون بند اومد. ببینم پریا کجاست؟
-سرم را تکان دادم و با حالت ناراحتی گفتم:
-تو اتاق... خوابه.
مامان پوزخندی زد و گفت:
-این پریا خسته نمی شه از بس استراحت می کنه. ببینم شام چی درست کرده.
پوفی کشیدم و گفتم:
- مامان آروم تر حرف بزنید، پریا حالش خوب نیست.
مامان اخمی بهم کرد و گفت:
-این چه زنیه تو داری مجتبی، یا خوابه، یا اینکه خسته اس. الان هم که میگی حالش خوب نیست. یعنی این پریا بلد نبود یه املت درست کنه وسه تو؟ تا من نیام و غذا بپزم کسی نیست بهت غذا بده؟ تو دیگه خیلی لوسش کردی.
ادامه دارد...
نویسنده : ملودی
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای گاهی دلم و زهر زمانه👇
http://nabz4story.blogfa.com/