رمان #پولک_های_احساس
قسمت دویست و سی و دوم
با دست لرزان یقه اش را در چنگم فشردم: نرو کیان، تورو خدا اینجوری ولم نکن..من هیچ کس رو ندارم..تو این دنیا دلم فقط به وجود تو خوشه
کوتاه آمد و کوتاه آمدم...گذشت و گذشتم... چه می شد اگر پای نفر سومی به این رابطه بند زده باز نمی شد؟چه می شد اگر با همین آجر های ترک خورده بالا می رفتیم اما دشمن دوست نمایم هرگز در زندگی ام پا نمی گذاشت؟! شاید حکمتی در پس تمام نبودن ها گنجانده شده بود..اما با تمام این اوصاف، تهش یک نفر بازنده بود ...!
****
مدتی همه در تکاپوی مهمانی اخیر بودند... بچه های دانشکده جشن تولد کوچک و خودمانی برای تولد ارسلان تدارک دیده بودند و بهار از هر دوی ما قول شرکت در مهمانی ارسلان را گرفته بود...لا به لای این همه تنش های اخیر مورد خوبی برای کمی استراحت بود..کیان قبول کرد و برای فراهم کردن کادویی مناسب و در خور و هم چنین خرید لباسی مناسب مراکز خرید را زیر پا گذاشتیم وبهار را هم با خودمان همراه کردیم...خوشحال از کم شدن این سراشیبی ها بودیم... اما درست دو روز قبل از فرا رسیدن مهمانی، با کیان تماس گرفته شد و سر پرستی توری گردشگری، به دلیل نبود جایگزین به کیان واگذار شد...از این خبر شدیدا ناراحت شدیم چرا که باید به تنهایی و بدون کیان در مهمانی حاضر می شدم اما چاره ای نبود..باید مسئولیت را گردن می گرفت...و جای خالی و نبود شیدا هم در محیط کار، به پررنگی این مسئله دامن می زد. هرچند ته دلم در صدد به هم زدن و نرفتن در جشن بود...اما خب بهانه ای نداشتم جز اینکه با بهار در جشن همراه بشوم. روز مهمانی با دلقک بازی های نیکی بی اندازه به همگی خوش گذشت و هر کس از شدت خنده گوشه ای افتاده بود....هرچقدر ساعت رو به تاریکی می رفت دلشوره ی یی دلیل من بیشتر می شد. به حدی که وسط رقص و پایکوبی بچه ها خودم را به اتاق خواب رساندم، دستم روی شماره اش لغزید تا از خوب بودن حالش اطمینان حاصل کنم...سر و صدا بی اندازه بود.. کیان مطمئنم کرد که جای نگرانی نیست و جایش را خالی کنم. اما این دلشوره لعنتی مدام دلم را چنگ می زد..بهار به زور دستم را می کشید و اجازه ی نشستن به من را نمی داد. باهم میان جمعیت شاد گم شدیم،احساس می کردم ازبیس زیاد صدا گوشهایم کیپ شده. بهار می خندید و مرا باخودش همراه می کرد..در تاریک و روشن فضای اطراف عطر تند و گرم زنانه آشنایی مشامم را نوازش داد. من این عطر را بیشتر از هر کسی می شناختم سر چرخاندم و از پشت جثه ی آشنایی لرزه به جانم انداخت... از حدسی که زده بودم تپش قلبم بیشتر شد و دلشوره ام شدید تر. این شباهت کسی جز تینا را به یادم نمی انداخت... اما درست لحظه ای که خواستم از جمعیت جدا شوم و به سمتش بروم میان تاریکی ناپدید شد و مرا با یک دنیا سر در گمی رها کرد.
حس و حال خوشم پرید.گوشه نشینی می کردم و نمی خواستم توی چشم باشم.هیجان و جیغ های بچه ها هیچ حسی بهم منتقل نمی کرد. اما دائم سنگینی نگاهی را روی خودم حس می کردم..هر زمان که سر بر می گرداندم کسی نبود که با این وضع بیشتر به اوهام و خیال بودنش پی می بردم.
بالاخره مهمانی با همه ی حس و حال عجیبش تمام شد و شاید من بیشتر از هر کسی برای به پایان رسیدنش لحظه شماری می کردم..تظاهر و لبخند های بی دلیلم عذابم می داد. وقتی به خانه رسیدیم بهار از شدت جنب و جوش، سرش به بالش نرسیده دخوابش برد اما باز هم این دلشوره ی من بود که مثل بختک به جانم افتاده بود و خواب را از چشمانم ربوده بود.... تمام شب را بیدار مانده بودم و حتی مصرف قرص های خواب هم تاثیری در پرت کردن حواسم از دنیای اطرافم نداشت.
شاید بطور کامل یک ماه هم از جشن تولد ارسلان و دست و پنجه نرم کردن من با آن حس عجیب نگذشته بود که بیشتر متوجه رفتار ها و واکنش های عجیب اطرافیانم می شدم. به راحتی کناره گیری چند نفر از بچه های کلاس را فهمیده بودم اما علتش را نه... سپری کردن روزهایم کنار کسانی که با اخم و بی حوصلگی جوابم را می دادند چندان کار راحتی نبود... روزی که یکی از کلاس هایم را خواب مانده بودم و با عجله سعی در رساندنم به دانشگاه داشتم،ماشین حامی جلوی پایم ترمز کرد خوشحال از رسیدن به موقع اش تعارف را کنار گذاشتم و همراهش شدم. اما عجیب است اگر بگویم حامی هم به آن دسته از هم کلاسی های عجیب غریبم اضافه شده بود؟
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
قسمت دویست و سی و دوم
با دست لرزان یقه اش را در چنگم فشردم: نرو کیان، تورو خدا اینجوری ولم نکن..من هیچ کس رو ندارم..تو این دنیا دلم فقط به وجود تو خوشه
کوتاه آمد و کوتاه آمدم...گذشت و گذشتم... چه می شد اگر پای نفر سومی به این رابطه بند زده باز نمی شد؟چه می شد اگر با همین آجر های ترک خورده بالا می رفتیم اما دشمن دوست نمایم هرگز در زندگی ام پا نمی گذاشت؟! شاید حکمتی در پس تمام نبودن ها گنجانده شده بود..اما با تمام این اوصاف، تهش یک نفر بازنده بود ...!
****
مدتی همه در تکاپوی مهمانی اخیر بودند... بچه های دانشکده جشن تولد کوچک و خودمانی برای تولد ارسلان تدارک دیده بودند و بهار از هر دوی ما قول شرکت در مهمانی ارسلان را گرفته بود...لا به لای این همه تنش های اخیر مورد خوبی برای کمی استراحت بود..کیان قبول کرد و برای فراهم کردن کادویی مناسب و در خور و هم چنین خرید لباسی مناسب مراکز خرید را زیر پا گذاشتیم وبهار را هم با خودمان همراه کردیم...خوشحال از کم شدن این سراشیبی ها بودیم... اما درست دو روز قبل از فرا رسیدن مهمانی، با کیان تماس گرفته شد و سر پرستی توری گردشگری، به دلیل نبود جایگزین به کیان واگذار شد...از این خبر شدیدا ناراحت شدیم چرا که باید به تنهایی و بدون کیان در مهمانی حاضر می شدم اما چاره ای نبود..باید مسئولیت را گردن می گرفت...و جای خالی و نبود شیدا هم در محیط کار، به پررنگی این مسئله دامن می زد. هرچند ته دلم در صدد به هم زدن و نرفتن در جشن بود...اما خب بهانه ای نداشتم جز اینکه با بهار در جشن همراه بشوم. روز مهمانی با دلقک بازی های نیکی بی اندازه به همگی خوش گذشت و هر کس از شدت خنده گوشه ای افتاده بود....هرچقدر ساعت رو به تاریکی می رفت دلشوره ی یی دلیل من بیشتر می شد. به حدی که وسط رقص و پایکوبی بچه ها خودم را به اتاق خواب رساندم، دستم روی شماره اش لغزید تا از خوب بودن حالش اطمینان حاصل کنم...سر و صدا بی اندازه بود.. کیان مطمئنم کرد که جای نگرانی نیست و جایش را خالی کنم. اما این دلشوره لعنتی مدام دلم را چنگ می زد..بهار به زور دستم را می کشید و اجازه ی نشستن به من را نمی داد. باهم میان جمعیت شاد گم شدیم،احساس می کردم ازبیس زیاد صدا گوشهایم کیپ شده. بهار می خندید و مرا باخودش همراه می کرد..در تاریک و روشن فضای اطراف عطر تند و گرم زنانه آشنایی مشامم را نوازش داد. من این عطر را بیشتر از هر کسی می شناختم سر چرخاندم و از پشت جثه ی آشنایی لرزه به جانم انداخت... از حدسی که زده بودم تپش قلبم بیشتر شد و دلشوره ام شدید تر. این شباهت کسی جز تینا را به یادم نمی انداخت... اما درست لحظه ای که خواستم از جمعیت جدا شوم و به سمتش بروم میان تاریکی ناپدید شد و مرا با یک دنیا سر در گمی رها کرد.
حس و حال خوشم پرید.گوشه نشینی می کردم و نمی خواستم توی چشم باشم.هیجان و جیغ های بچه ها هیچ حسی بهم منتقل نمی کرد. اما دائم سنگینی نگاهی را روی خودم حس می کردم..هر زمان که سر بر می گرداندم کسی نبود که با این وضع بیشتر به اوهام و خیال بودنش پی می بردم.
بالاخره مهمانی با همه ی حس و حال عجیبش تمام شد و شاید من بیشتر از هر کسی برای به پایان رسیدنش لحظه شماری می کردم..تظاهر و لبخند های بی دلیلم عذابم می داد. وقتی به خانه رسیدیم بهار از شدت جنب و جوش، سرش به بالش نرسیده دخوابش برد اما باز هم این دلشوره ی من بود که مثل بختک به جانم افتاده بود و خواب را از چشمانم ربوده بود.... تمام شب را بیدار مانده بودم و حتی مصرف قرص های خواب هم تاثیری در پرت کردن حواسم از دنیای اطرافم نداشت.
شاید بطور کامل یک ماه هم از جشن تولد ارسلان و دست و پنجه نرم کردن من با آن حس عجیب نگذشته بود که بیشتر متوجه رفتار ها و واکنش های عجیب اطرافیانم می شدم. به راحتی کناره گیری چند نفر از بچه های کلاس را فهمیده بودم اما علتش را نه... سپری کردن روزهایم کنار کسانی که با اخم و بی حوصلگی جوابم را می دادند چندان کار راحتی نبود... روزی که یکی از کلاس هایم را خواب مانده بودم و با عجله سعی در رساندنم به دانشگاه داشتم،ماشین حامی جلوی پایم ترمز کرد خوشحال از رسیدن به موقع اش تعارف را کنار گذاشتم و همراهش شدم. اما عجیب است اگر بگویم حامی هم به آن دسته از هم کلاسی های عجیب غریبم اضافه شده بود؟
ادامه دارد...
🎀 @nabzezan 👸
🔳🔲 هر روز ساعت 10صبح ، 17 عصر و 24 شب با رمان های جذاب همراه #نبض_زن باشید🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمانهای #پولک_های_احساس و #هر_روز_پائیزه 👇
http://nabz4story.blogfa.com/