قربانی
گاو همسایهمان زاییده بود. نه اینکه اتفاق بدی برایشان اتفاده باشد، نه. واقعاً گاوشان یک گوسالۀ خوشگل زاییده بود. آن روزها که هنوز بهداشت شهری به بهانۀ گندزدایی، گند نزده بود به زندگی روستاییمان، ما توی خانه مرغ و خروس و گوسفند داشتیم و همسایۀ دیواربهدیوارمان گاو. و حالا گاوشان زاییده بود. توی حیاط بازی میکردم که خبرش را خبرچینها آوردند. بچۀ دوساله پاپیچ مادرجان شدم که برویم و نینی ببعی همسایه را ببینیم. آنقدر نق زدم که مادرجان تسلیم شد و چادر گلگلیاش را انداخت روی سرش و رفتیم به تماشای ببعی و نینیاش. طویلۀ خانۀ همسایه رو به دالان ورودی خانهشان باز میشد و توی دالان پر بود از بچههای ریز و درشتی که آمده بودند و مینیاتور جدید خداوند را ببینند. چادر مادرجان را رها کردم و رفتم لالوی بچهها به تماشای گوساله و مادرجان رفت تا پای پلههای ایوان و زهراخانم را صدا زد تا حالی از همسایهاش بپرسد و قدم نورسیده را تبریک بگوید.
صحبت هزار سال قبل است و حق بدهید که خوب یادم نیاید؛ ولی انگار تشنهام شد و تصمیم گرفتم برگردم خانه و از شیر بالای حوض، آب بخورم که گاو مادرم بد زایید. افتادم داخل حوض. مادرجان وقتی به خودش آمد و من را بین بچهها ندید و هوارکشان به خانه برگشت که بیهوش روی آب افتاده بودم. بیچاره هر وقت میخواهد بگوید که «دو دست کوچولویت را کنار صورتت مشت کرده بودی و بیجان روی آب بودی» چشمانش پر از اشک میشود.
عموی مرحومم که صدای شیون مادرجان را میشنود، میپرد داخل خانه و از آب بیرونم میکشد. دو پایم را میگیرد و برعکس تکانم میدهد تا هرچه آب خوردم، برگردد. بعد هم میپرند و جلوی یک پیکان عبوری را میگیرند و با مادرجان و چادر گلگلی و دمپایی لنگه به لنگهاش میبرند دکتر. طبیعتاً وقتی الان اینها را نوشتهام، یعنی نمردهام و توی اورژانس به هوش آمدهام!
این اتفاق شب نوزدهم رمضان بود، شب ضربت خوردن مولا. همان شب همسایهها با کلنگ افتادند به جان حوض بتنی، تا به شیوۀ خودشان راه تکرار بر خطا ببندند؛ اما مادرجان چشمش جای دیگر بود. حوض را نگهداشت و حتی سالها بعد وقتی خراب شد، دوباره ساخت. میدانست که چارۀ کار جای دیگر است. آن شب کذا مادرجان نذر کرد که شبهای نوزدهم رمضان، یک گوسفندِ قربانی هدیه کند به صاحب آن روزها و شبها، به نیت سلامتی اهل خانه و گوشتش را خیرات کند میان مستمندان. هزار سال از آن ماجرا میگذرد و مادرجان به کمک آقاجان هر سال نذرش را ادا میکند. حتی سالهایی که به شدت دستتنگ بودیم و توان خرید گوسفند نداشیم، مادرجان از طلاهایش گذاشت تا نذرش ادا شود.
نه اینکه در این سالها مبتلا نشدیم، که شدیم. نه اینکه اتفاقهای ناخوشایند روحی و جسمی نیفتاده است، که افتاده است. اما به برکت همان گوسفندی که اسماعیل را به ابراهیم برگرداند، هر کجا پایمان لغزیده است، فرشتهمان به دو دست دعا نگهمان داشته است. یک فقرهاش آن روز بود که ترمز لعنتی نگرفت و آقاجان را با تن خونین و نیمهجان از کف دره آوردند بیمارستان و هر کس ماشینش را دید، باور نکرد که کسی زنده از آن بیرون آمده باشد. اما آقاجان پانزده سال است که بعد از آن واقعه هم به برکت همان قربانیها سایهاش بالای سرمان است. نخواهیم مُرد؟ مگر اسماعیل نمُرد؟ منتظریم تا مشیت الهی چه باشد و وعدۀ دیدارمان با حضرت عزرائیل کی.
اما حالا که گاومان زائیده است و هر روز خبرهای ناگواری بر ما هجوم میآورد، حالا که سازمان فخیمۀ بهداشت جهانی غیر از شستن دست، آن هم روزی ده هزار بار، توصیۀ دیگری ندارد، حالا که خدایان سلامت و بهداشت که روزی نعرۀ نخراشیدهشان گوش فلک را پر کرده بود، زبون ویروس کمتر از غبار شدهاند، حالا که آوارۀ داروخانهها، دربهدر ماسکهای بیخاصیت هستیم، حالا که حضرات سگ را گشاده و سنگ را بسته و مال و مارکت را گشاده و مسجد و حرم را بستهاند، کاش یکی این وسط برایمان مادری کند و فریاد بزند که کلنگها را زمین بگذارید؛ چارۀ کار دست یدالله است. کاش یکی برای کشور نذرِ قربانی کند. عید مولا نزدیک است.
کاش یکی خدا را یادمان بیاورد.
پ.ن: همچنان همان یک توصیه را انجام دهید، دستانتان را خب بشویید و بهداشت را رعایت کنید.
1398116
@minishazde
گاو همسایهمان زاییده بود. نه اینکه اتفاق بدی برایشان اتفاده باشد، نه. واقعاً گاوشان یک گوسالۀ خوشگل زاییده بود. آن روزها که هنوز بهداشت شهری به بهانۀ گندزدایی، گند نزده بود به زندگی روستاییمان، ما توی خانه مرغ و خروس و گوسفند داشتیم و همسایۀ دیواربهدیوارمان گاو. و حالا گاوشان زاییده بود. توی حیاط بازی میکردم که خبرش را خبرچینها آوردند. بچۀ دوساله پاپیچ مادرجان شدم که برویم و نینی ببعی همسایه را ببینیم. آنقدر نق زدم که مادرجان تسلیم شد و چادر گلگلیاش را انداخت روی سرش و رفتیم به تماشای ببعی و نینیاش. طویلۀ خانۀ همسایه رو به دالان ورودی خانهشان باز میشد و توی دالان پر بود از بچههای ریز و درشتی که آمده بودند و مینیاتور جدید خداوند را ببینند. چادر مادرجان را رها کردم و رفتم لالوی بچهها به تماشای گوساله و مادرجان رفت تا پای پلههای ایوان و زهراخانم را صدا زد تا حالی از همسایهاش بپرسد و قدم نورسیده را تبریک بگوید.
صحبت هزار سال قبل است و حق بدهید که خوب یادم نیاید؛ ولی انگار تشنهام شد و تصمیم گرفتم برگردم خانه و از شیر بالای حوض، آب بخورم که گاو مادرم بد زایید. افتادم داخل حوض. مادرجان وقتی به خودش آمد و من را بین بچهها ندید و هوارکشان به خانه برگشت که بیهوش روی آب افتاده بودم. بیچاره هر وقت میخواهد بگوید که «دو دست کوچولویت را کنار صورتت مشت کرده بودی و بیجان روی آب بودی» چشمانش پر از اشک میشود.
عموی مرحومم که صدای شیون مادرجان را میشنود، میپرد داخل خانه و از آب بیرونم میکشد. دو پایم را میگیرد و برعکس تکانم میدهد تا هرچه آب خوردم، برگردد. بعد هم میپرند و جلوی یک پیکان عبوری را میگیرند و با مادرجان و چادر گلگلی و دمپایی لنگه به لنگهاش میبرند دکتر. طبیعتاً وقتی الان اینها را نوشتهام، یعنی نمردهام و توی اورژانس به هوش آمدهام!
این اتفاق شب نوزدهم رمضان بود، شب ضربت خوردن مولا. همان شب همسایهها با کلنگ افتادند به جان حوض بتنی، تا به شیوۀ خودشان راه تکرار بر خطا ببندند؛ اما مادرجان چشمش جای دیگر بود. حوض را نگهداشت و حتی سالها بعد وقتی خراب شد، دوباره ساخت. میدانست که چارۀ کار جای دیگر است. آن شب کذا مادرجان نذر کرد که شبهای نوزدهم رمضان، یک گوسفندِ قربانی هدیه کند به صاحب آن روزها و شبها، به نیت سلامتی اهل خانه و گوشتش را خیرات کند میان مستمندان. هزار سال از آن ماجرا میگذرد و مادرجان به کمک آقاجان هر سال نذرش را ادا میکند. حتی سالهایی که به شدت دستتنگ بودیم و توان خرید گوسفند نداشیم، مادرجان از طلاهایش گذاشت تا نذرش ادا شود.
نه اینکه در این سالها مبتلا نشدیم، که شدیم. نه اینکه اتفاقهای ناخوشایند روحی و جسمی نیفتاده است، که افتاده است. اما به برکت همان گوسفندی که اسماعیل را به ابراهیم برگرداند، هر کجا پایمان لغزیده است، فرشتهمان به دو دست دعا نگهمان داشته است. یک فقرهاش آن روز بود که ترمز لعنتی نگرفت و آقاجان را با تن خونین و نیمهجان از کف دره آوردند بیمارستان و هر کس ماشینش را دید، باور نکرد که کسی زنده از آن بیرون آمده باشد. اما آقاجان پانزده سال است که بعد از آن واقعه هم به برکت همان قربانیها سایهاش بالای سرمان است. نخواهیم مُرد؟ مگر اسماعیل نمُرد؟ منتظریم تا مشیت الهی چه باشد و وعدۀ دیدارمان با حضرت عزرائیل کی.
اما حالا که گاومان زائیده است و هر روز خبرهای ناگواری بر ما هجوم میآورد، حالا که سازمان فخیمۀ بهداشت جهانی غیر از شستن دست، آن هم روزی ده هزار بار، توصیۀ دیگری ندارد، حالا که خدایان سلامت و بهداشت که روزی نعرۀ نخراشیدهشان گوش فلک را پر کرده بود، زبون ویروس کمتر از غبار شدهاند، حالا که آوارۀ داروخانهها، دربهدر ماسکهای بیخاصیت هستیم، حالا که حضرات سگ را گشاده و سنگ را بسته و مال و مارکت را گشاده و مسجد و حرم را بستهاند، کاش یکی این وسط برایمان مادری کند و فریاد بزند که کلنگها را زمین بگذارید؛ چارۀ کار دست یدالله است. کاش یکی برای کشور نذرِ قربانی کند. عید مولا نزدیک است.
کاش یکی خدا را یادمان بیاورد.
پ.ن: همچنان همان یک توصیه را انجام دهید، دستانتان را خب بشویید و بهداشت را رعایت کنید.
1398116
@minishazde