«بچهها حاج قاسم هم رفت»!
این آخرین پیام از چهارده پانزده پیام ناخوانده یک گروه تلگرامی دوستانه بود که صبح جمعه توی خواب و بیداری خواندم. اول نفهمیدم حاج قاسم کیست و کجا رفته است؟! صبح جمعه، توی رختخواب، حال نداشتم که فکر کنم منظور جمله چیست. فقط خطی توی ذهنم کشیده شد که «حاج قاسم» حتماً «سلیمانی» است. حالا کجا رفته است؟ طول کشید تا در ذهنم «رفتن» را با شهادت تطبیق دهم. بیخیال با خودم گفتم: عه! حاج قاسم بالاخره شهید شد؟ باشد، خوش به حالش!
چند ثانیه بعد، برق از سرم پرید. هان؟! حاج قاسم؟! سردار سلیمانی؟ شهید شد؟ راست است؟ شایعه است؟ حتماً دروغ است. دستپاچه به گروهها و کانالهای دیگر سر زدم. خبر درست بود. قطعهای فیلم از شبکه خبر داشت دست به دست میشد که گوینده خبر اطلاعیه سپاه را قرائت میکرد. نمیخواستم باور کنم. رفتم سراغ تلویزیون بلکه یکی پیدا بشود و این خبر را تکذیب کند. حتی شده صوری. مثل همه خبرهای بدی که اول به شدت تکذیب میشود و بعد آرام آرام تأیید میشود. تلویزیون را که روشن کردم، صدای تلویزیون چند ثانیه زودتر از تصویرش آمد. همان صدا کافی بود که امیدم را ناامید کند. داشت قرآن پخش میکرد.
حاج قاسم رفته بود و تلویزیون داشت قرآن پخش میکرد و نواری قرمز در پایین تصویر همه شبکهها اطلاعیه سپاه را زیرنویس میکرد. مبهوت نشستم و به تلویزیون زل زدم.
مادرجان مشهد بود. خبر را توی حرم شنیده بود. تلفن زنگ زد. مادرجان بود. دمغ حال و احوال کرد. سعی کردم بغضم را قورت دهم و جوابش را بدهم.
پرسید: چه خبر؟
گفتم: هیچ!
گفت: تلویزیون را روشن کردهای؟
گفتم: بله، روشن است.
گفت: خب، خبری نگفته است؟!
گفتم: همان خبری که به شما رسیده.
بعضش ترکید. با گریه گفت: «نگران سردار نباش، او جایش خوب است.» مادر است دیگر! وسط دلآشوبی خودش میخواهد به بچهاش دلداری بدهد. با گریه حرفهایش را ادامه داد و چیزی از حرفهای بغضآلودش نمیفهمیدم. انگار پیش از اذان صبح خواب حاج قاسم را در جایی خوب دیده بود. ته گریههایش این جمله را دوباره تکرار کرد: سردار جایش خوب است، نگران سردار نباش.
دلم از گریه مادرجان آتش گرفت. گفتم: مادرجان. نگران سردار نیستم، جای او حتماً خوب است. نگران خودمانم. نگرانم که بعد از او چه میگذرد بر ما.
آن روز گریه نکردم. فردایش هم. روز بعد و روز تشییع هم. شاید به دلیل همان تلفن مادر بود. همان که گفت نگران نباش، سردار جایش خوب است. اما هر چه میگذرد بغض بیشتر گلویم را میفشارد. دلم روضه میخواهد. بلکه بشکند این بغض را. دلم روضه مادر میخواهد.
13981030
@minishazde
این آخرین پیام از چهارده پانزده پیام ناخوانده یک گروه تلگرامی دوستانه بود که صبح جمعه توی خواب و بیداری خواندم. اول نفهمیدم حاج قاسم کیست و کجا رفته است؟! صبح جمعه، توی رختخواب، حال نداشتم که فکر کنم منظور جمله چیست. فقط خطی توی ذهنم کشیده شد که «حاج قاسم» حتماً «سلیمانی» است. حالا کجا رفته است؟ طول کشید تا در ذهنم «رفتن» را با شهادت تطبیق دهم. بیخیال با خودم گفتم: عه! حاج قاسم بالاخره شهید شد؟ باشد، خوش به حالش!
چند ثانیه بعد، برق از سرم پرید. هان؟! حاج قاسم؟! سردار سلیمانی؟ شهید شد؟ راست است؟ شایعه است؟ حتماً دروغ است. دستپاچه به گروهها و کانالهای دیگر سر زدم. خبر درست بود. قطعهای فیلم از شبکه خبر داشت دست به دست میشد که گوینده خبر اطلاعیه سپاه را قرائت میکرد. نمیخواستم باور کنم. رفتم سراغ تلویزیون بلکه یکی پیدا بشود و این خبر را تکذیب کند. حتی شده صوری. مثل همه خبرهای بدی که اول به شدت تکذیب میشود و بعد آرام آرام تأیید میشود. تلویزیون را که روشن کردم، صدای تلویزیون چند ثانیه زودتر از تصویرش آمد. همان صدا کافی بود که امیدم را ناامید کند. داشت قرآن پخش میکرد.
حاج قاسم رفته بود و تلویزیون داشت قرآن پخش میکرد و نواری قرمز در پایین تصویر همه شبکهها اطلاعیه سپاه را زیرنویس میکرد. مبهوت نشستم و به تلویزیون زل زدم.
مادرجان مشهد بود. خبر را توی حرم شنیده بود. تلفن زنگ زد. مادرجان بود. دمغ حال و احوال کرد. سعی کردم بغضم را قورت دهم و جوابش را بدهم.
پرسید: چه خبر؟
گفتم: هیچ!
گفت: تلویزیون را روشن کردهای؟
گفتم: بله، روشن است.
گفت: خب، خبری نگفته است؟!
گفتم: همان خبری که به شما رسیده.
بعضش ترکید. با گریه گفت: «نگران سردار نباش، او جایش خوب است.» مادر است دیگر! وسط دلآشوبی خودش میخواهد به بچهاش دلداری بدهد. با گریه حرفهایش را ادامه داد و چیزی از حرفهای بغضآلودش نمیفهمیدم. انگار پیش از اذان صبح خواب حاج قاسم را در جایی خوب دیده بود. ته گریههایش این جمله را دوباره تکرار کرد: سردار جایش خوب است، نگران سردار نباش.
دلم از گریه مادرجان آتش گرفت. گفتم: مادرجان. نگران سردار نیستم، جای او حتماً خوب است. نگران خودمانم. نگرانم که بعد از او چه میگذرد بر ما.
آن روز گریه نکردم. فردایش هم. روز بعد و روز تشییع هم. شاید به دلیل همان تلفن مادر بود. همان که گفت نگران نباش، سردار جایش خوب است. اما هر چه میگذرد بغض بیشتر گلویم را میفشارد. دلم روضه میخواهد. بلکه بشکند این بغض را. دلم روضه مادر میخواهد.
13981030
@minishazde