صف مردم
محمد زغالبندان توی دهات ما نفت میفروخت. کسی هم برایش سؤال نبود که اگر نفت میفروشد؛ پس چرا زغالبندان است. اوایل پاییز، ظهرها که از مدرسه میآمدم، با عجله ناهار میخوردم و به نمایندگی از خانواده میرفتم داخل صف نفت. به عنوان پسر ارشد خانواده نقش زنبیل را داشتم! آقاجان من را با دو پیت 20لیتری میکاشت توی صف نفت و میرفت شیف بعدازظهر سرِ کار. غروب، شاید هم بعداز نماز مغرب و عشا، میآمد و دو پیت نفت و یک فروند فرزند را با موتور به خانه میرساند. تا تانکر نفت هزار لیتری ما نصفه شود و خاطرمان از داشتن نفت برای سرمای زمستان جمع شود، دو سه هفتهای همین برنامه بود.
بخاری و آبگرمکن نفتی بود؛ اما اجاق با گاز کار میکرد. گازش را باید با سیلندرهای گاز مایع تأمین میکردیم. سیلندر گاز از هزار کیلومتر آنطرفتر برای دهات ما میآمد. حسن رهیده شغلش گاز بود. یک خاور سیلندر گاز پر برایش میآمد، مردم سیلندرهای خالی را تحویلش میدادند و یک سیلندر گاز پر به جایش میگرفتند به مبلغ صد تومان. یک سیلندر گاز برای یک هفته اجاق گاز کافی بود. وقتی برف میآمد، رفت و آمد خاور نامنظم میشد و مردم جلو دکان حسن رهیده صف میکشیدند. بعد از صف نفت، میرفتیم توی صف گاز!
نفت و گاز اگر تأمین بود، صف کوپن پنیر و قند و شکر و روغن و برنج و ... برقرار بود. کوپنهایمان را هم که میگرفتیم، صف شیر همیشه خدا بود. هر روز صبح از شش صبح مردم صف میبستند برای دو شیشه شیر گاو پاستوریزه. توی خیابان اصلی دهاتمان همیشه، به بهانهای، جلو مغازهای صف مردم بود.
سالی یک بار هم پَر چادر مادرجان را میگرفتم و میرفتیم توی صف رأی؛ مجلس، خبرگان، رئیس جمهوری، شورای شهر. صف نماز جماعت و نماز جمعه و راهپیمایی هم که همیشه جزو واجبات زندگیمان بود. توی صف بودیم که نوبتمان شود زندگی کنیم که دیدیم بزرگ شدیم و توی صف کنکوریم. بعدش هم صف غذاهای آشغال سلف دانشگاه. بعدش هم پشت سر آقازادهها و نورچشمیها در صف شغل ایستادیم. بعد هم صف گوشت یخزده برزیلی و سبد کالا بود که شانس آوردیم از این دو تا صف آخری زنده بیرون آمدیم.
یک صف دیگر هم بود که خدایی از همه این صفها شیرینتر بود: صف فلافلیهای مسیر نجف به کربلا!
اما چند روز پیش رفتیم توی صفی که با همه این صفهای سیوچند سال قبلم فرق داشت. رفتیم صف کشیدیم جلو آقای دولت پیر و خرفت برای اعتراض که این چه وضع رفتار با رعیت است؟! گوسفند را هم که میخواهند سر ببرند، مستحب است که اول باید آبش داد تا برای مرگ آماده شود؛ یعنی ما از گوسفند هم برای شما کمتریم که بیخبر تیغ بر حلقمان گذاشتید؟! توی صف بودیم که یکهو پمپ بنزین و بانک و فروشگاه منفجر شد! هاج و واج مانده بودیم که چه شد و چه کسی توی صف زد و آتش به جان و مال مردم فرستاد که گفتند «صف اعتراض» را خالی کنید. بعد هم خودشان دو صف درست کردند: «صف آشوبگران» و «صف مردم».
راستش را بخواهید ما که آشوبگر نبودیم که برویم توی صف آشوبگرها. رفتیم توی صف مردم. بعد هم گفتند مردم برای اینکه صف خودشان را با صف آشوبگران جدا کنند، به نشانۀ اعتراض به آشوبگران صف بکشند. دروغ چرا؟! این یکی صف را میخواستم بروم؛ اما نرفتم؛ چون توی یکی دیگر از صفها بودم: صف رسیدگی به بررسی مجدد پرداخت یارانه بنزین با شماره #6369*!
#صف_مردم
13980907
@minishazde
محمد زغالبندان توی دهات ما نفت میفروخت. کسی هم برایش سؤال نبود که اگر نفت میفروشد؛ پس چرا زغالبندان است. اوایل پاییز، ظهرها که از مدرسه میآمدم، با عجله ناهار میخوردم و به نمایندگی از خانواده میرفتم داخل صف نفت. به عنوان پسر ارشد خانواده نقش زنبیل را داشتم! آقاجان من را با دو پیت 20لیتری میکاشت توی صف نفت و میرفت شیف بعدازظهر سرِ کار. غروب، شاید هم بعداز نماز مغرب و عشا، میآمد و دو پیت نفت و یک فروند فرزند را با موتور به خانه میرساند. تا تانکر نفت هزار لیتری ما نصفه شود و خاطرمان از داشتن نفت برای سرمای زمستان جمع شود، دو سه هفتهای همین برنامه بود.
بخاری و آبگرمکن نفتی بود؛ اما اجاق با گاز کار میکرد. گازش را باید با سیلندرهای گاز مایع تأمین میکردیم. سیلندر گاز از هزار کیلومتر آنطرفتر برای دهات ما میآمد. حسن رهیده شغلش گاز بود. یک خاور سیلندر گاز پر برایش میآمد، مردم سیلندرهای خالی را تحویلش میدادند و یک سیلندر گاز پر به جایش میگرفتند به مبلغ صد تومان. یک سیلندر گاز برای یک هفته اجاق گاز کافی بود. وقتی برف میآمد، رفت و آمد خاور نامنظم میشد و مردم جلو دکان حسن رهیده صف میکشیدند. بعد از صف نفت، میرفتیم توی صف گاز!
نفت و گاز اگر تأمین بود، صف کوپن پنیر و قند و شکر و روغن و برنج و ... برقرار بود. کوپنهایمان را هم که میگرفتیم، صف شیر همیشه خدا بود. هر روز صبح از شش صبح مردم صف میبستند برای دو شیشه شیر گاو پاستوریزه. توی خیابان اصلی دهاتمان همیشه، به بهانهای، جلو مغازهای صف مردم بود.
سالی یک بار هم پَر چادر مادرجان را میگرفتم و میرفتیم توی صف رأی؛ مجلس، خبرگان، رئیس جمهوری، شورای شهر. صف نماز جماعت و نماز جمعه و راهپیمایی هم که همیشه جزو واجبات زندگیمان بود. توی صف بودیم که نوبتمان شود زندگی کنیم که دیدیم بزرگ شدیم و توی صف کنکوریم. بعدش هم صف غذاهای آشغال سلف دانشگاه. بعدش هم پشت سر آقازادهها و نورچشمیها در صف شغل ایستادیم. بعد هم صف گوشت یخزده برزیلی و سبد کالا بود که شانس آوردیم از این دو تا صف آخری زنده بیرون آمدیم.
یک صف دیگر هم بود که خدایی از همه این صفها شیرینتر بود: صف فلافلیهای مسیر نجف به کربلا!
اما چند روز پیش رفتیم توی صفی که با همه این صفهای سیوچند سال قبلم فرق داشت. رفتیم صف کشیدیم جلو آقای دولت پیر و خرفت برای اعتراض که این چه وضع رفتار با رعیت است؟! گوسفند را هم که میخواهند سر ببرند، مستحب است که اول باید آبش داد تا برای مرگ آماده شود؛ یعنی ما از گوسفند هم برای شما کمتریم که بیخبر تیغ بر حلقمان گذاشتید؟! توی صف بودیم که یکهو پمپ بنزین و بانک و فروشگاه منفجر شد! هاج و واج مانده بودیم که چه شد و چه کسی توی صف زد و آتش به جان و مال مردم فرستاد که گفتند «صف اعتراض» را خالی کنید. بعد هم خودشان دو صف درست کردند: «صف آشوبگران» و «صف مردم».
راستش را بخواهید ما که آشوبگر نبودیم که برویم توی صف آشوبگرها. رفتیم توی صف مردم. بعد هم گفتند مردم برای اینکه صف خودشان را با صف آشوبگران جدا کنند، به نشانۀ اعتراض به آشوبگران صف بکشند. دروغ چرا؟! این یکی صف را میخواستم بروم؛ اما نرفتم؛ چون توی یکی دیگر از صفها بودم: صف رسیدگی به بررسی مجدد پرداخت یارانه بنزین با شماره #6369*!
#صف_مردم
13980907
@minishazde