مدرک
دیروز با یک از مسئولان دهاتمان جلسه داشتیم. برای اولین بار بود میدیدمش. با صورت تمیز و مرتب و کت و شلوار اتوکشیده، نشست جلویمان. 47 سالش است؛ اما جوانتر مینماید. بنده خدا از بای بسمالله سعی کرد بگوید: «مَن» برای خودم کسی هستم. خیلی «مَن مَن» کرد و ما هم هیچ کدام را به گلگیر چپ ماشینمان هم حساب نکردیم. بیچاره را به دهات ما تبعیدش کردهاند. در اصل با یک تیر دو نشان زدهاند، هم او را زدهاند و هم ما را! قبلاً شنیده بودم که ایشان «تُرک» است، از همدان یا قزوین یا یکی از همین شهرها. و توی همان سه چهار جمله اول فهمیدم واقعاً تُرکِ تُرک است، از بیخ! (فحش کافدار بهتری پیدا نکردم، ببخش میثم!). چهل دقیقۀ تمام اراجیف گفت. مثلاً گفت میخواهد برای جذب گردشگر دومین برج بلند ایران را بعد از میلاد، در کویر دهات ما بسازد، مثل پیزا کج باشد و دورش مارپیچی پله بخورد و برود بالا! بعد هم برای یکی یکی طبقاتش برنامه گذاشت: سینما، هایپرمارکت، فروشگاه صنایع دستی و طبقه آخرش هم استفاده مخابراتی! یک خط در میان هم رفرنسمان میداد به منابع و استاتید دانشگاهی. وسطش هم یک کلاس خبرنویسی و اصول تیترنویسی و رپرتاژآگهی برایمان برگزار کرد.
لابهلای بحثها خواستم خطابش کنم گفتم:
- آقای دکتر!
بعد از کمی مکث پرسیدم:
- دکتر بودید دیگر؟!
یک کم جا خورد و بادی به غبغب انداخت که:
- اگر خدا قبول کند؛ البته دانشگاه قبول دارد؛ ولی باید خدا قبول کند.
نمیدانم خدا از ما و ایشان قبول میکند یا نه؛ ولی میدانم که دیروز از بعد از جلسه تا شب، حال تهوع داشتم.
شب نشستم پای صحبت میرزا. مسجد خالی شده بود و میرزا چراغها را خاموش کرده بود و داشت میرفت که از او خواستم بنشیند و برایم تعریف کند. یک لامپ روشن کرد، لنگان لنگان دو تا صندلی گذاشت و گفت بیا بنشین برایت بگویم. 75 سالش است؛ اما شکستهتر نشان میدهد. یک کلاه پشمی سرش بود، ریشهایش نامرتب بود و یک اورکت سبز آمریکایی قدیمی رنگ و رو رفته پوشیده بود. هوای مسجد سرد بود و من نگران پاهای میرزا بودم که یک بیژامه نازک پارچهای بیشتر آن را نپوشانده بود. اما میرزا شروع کرد. رفت سال 55. یک زمین خالی دور افتاده را برداشت، حد و حدودش را مشخص کرد، خودش رفت قم، بنا و مصالح آورد، آجر و سیمان را رج به رج روی هم چید، شب که شد از بنّا و کارگرهای قمیاش توی تنها اتاق خانهاش پذیرایی کرد، بعد هم رفت سراغ دانه دانه آدمهایی که میشناخت و از آنها کمک گرفت و همین طور نقاشی کرد و کرد تا مسجدی که تویش نشسته بودیم ساخته شد. یک ساعتِ تمام! داشتیم محراب مسجد را کاشی میکردیم که معصومه خانم آمد، همسر میرزا. با یک سینی، دو استکان و نعلبکی و یک قوری چای. از کجا خبردار شده بود، نمیدانم! سینی چای را گذاشت جلو ما و قلممو را از میرزا گرفت و چهل و چند سال خادمی میزرا و خودش توی مسجد را نقاشی کرد. زن و شوهر دست به دست هم میدادند، زبردستانه پرتره خودشان را برایم میکشیدند، اما توی حرف هیچ کدامشان «من» نبود. مست حرفهایشان بودم و وقتی به خودم آمدم، دیدم بعد از هشت نه سال تَرک چای، دو استکان چای خوردهام و عجب طعم و عطری داشت! عطر همان مسجدی را داشت که حالا بعد از چهل و چند سال زحمت میرزا و معصومه خانم، یکی از مهمترین پایگاههای فرهنگی دهات ماست. معصومه خانم قوری و استکان را برداشت برود، یک گله کرد: بعد از چهل و چند سال زحمت، یکی این مرد را بیمه نکرد که حالا این پیرمرد دستش خالی نباشد. معصومه خانم که رفت، میرزا گفت: «مهم نیست، تا الان که جان داشتم، کارگری کردهام، الان هم بچههایم همه خوب هستند، هوایمان را سر پیری دارند. زن است، طاقتش گاهی کم میشود. کار مسجد باشد برای خدا. سواد نداشتم، بیشتر از این بلد نبودم برای مسجد کار کنم. خدا قبول کند.»
از مسجد آمدم بیرون، دیگر حالت تهوع نداشتم، جایش را به شور و هیجان داده بود، ایمان داشتم که خدا از میرزا و معصومهخانم قبول میکند.
13971005
@minishazde
دیروز با یک از مسئولان دهاتمان جلسه داشتیم. برای اولین بار بود میدیدمش. با صورت تمیز و مرتب و کت و شلوار اتوکشیده، نشست جلویمان. 47 سالش است؛ اما جوانتر مینماید. بنده خدا از بای بسمالله سعی کرد بگوید: «مَن» برای خودم کسی هستم. خیلی «مَن مَن» کرد و ما هم هیچ کدام را به گلگیر چپ ماشینمان هم حساب نکردیم. بیچاره را به دهات ما تبعیدش کردهاند. در اصل با یک تیر دو نشان زدهاند، هم او را زدهاند و هم ما را! قبلاً شنیده بودم که ایشان «تُرک» است، از همدان یا قزوین یا یکی از همین شهرها. و توی همان سه چهار جمله اول فهمیدم واقعاً تُرکِ تُرک است، از بیخ! (فحش کافدار بهتری پیدا نکردم، ببخش میثم!). چهل دقیقۀ تمام اراجیف گفت. مثلاً گفت میخواهد برای جذب گردشگر دومین برج بلند ایران را بعد از میلاد، در کویر دهات ما بسازد، مثل پیزا کج باشد و دورش مارپیچی پله بخورد و برود بالا! بعد هم برای یکی یکی طبقاتش برنامه گذاشت: سینما، هایپرمارکت، فروشگاه صنایع دستی و طبقه آخرش هم استفاده مخابراتی! یک خط در میان هم رفرنسمان میداد به منابع و استاتید دانشگاهی. وسطش هم یک کلاس خبرنویسی و اصول تیترنویسی و رپرتاژآگهی برایمان برگزار کرد.
لابهلای بحثها خواستم خطابش کنم گفتم:
- آقای دکتر!
بعد از کمی مکث پرسیدم:
- دکتر بودید دیگر؟!
یک کم جا خورد و بادی به غبغب انداخت که:
- اگر خدا قبول کند؛ البته دانشگاه قبول دارد؛ ولی باید خدا قبول کند.
نمیدانم خدا از ما و ایشان قبول میکند یا نه؛ ولی میدانم که دیروز از بعد از جلسه تا شب، حال تهوع داشتم.
شب نشستم پای صحبت میرزا. مسجد خالی شده بود و میرزا چراغها را خاموش کرده بود و داشت میرفت که از او خواستم بنشیند و برایم تعریف کند. یک لامپ روشن کرد، لنگان لنگان دو تا صندلی گذاشت و گفت بیا بنشین برایت بگویم. 75 سالش است؛ اما شکستهتر نشان میدهد. یک کلاه پشمی سرش بود، ریشهایش نامرتب بود و یک اورکت سبز آمریکایی قدیمی رنگ و رو رفته پوشیده بود. هوای مسجد سرد بود و من نگران پاهای میرزا بودم که یک بیژامه نازک پارچهای بیشتر آن را نپوشانده بود. اما میرزا شروع کرد. رفت سال 55. یک زمین خالی دور افتاده را برداشت، حد و حدودش را مشخص کرد، خودش رفت قم، بنا و مصالح آورد، آجر و سیمان را رج به رج روی هم چید، شب که شد از بنّا و کارگرهای قمیاش توی تنها اتاق خانهاش پذیرایی کرد، بعد هم رفت سراغ دانه دانه آدمهایی که میشناخت و از آنها کمک گرفت و همین طور نقاشی کرد و کرد تا مسجدی که تویش نشسته بودیم ساخته شد. یک ساعتِ تمام! داشتیم محراب مسجد را کاشی میکردیم که معصومه خانم آمد، همسر میرزا. با یک سینی، دو استکان و نعلبکی و یک قوری چای. از کجا خبردار شده بود، نمیدانم! سینی چای را گذاشت جلو ما و قلممو را از میرزا گرفت و چهل و چند سال خادمی میزرا و خودش توی مسجد را نقاشی کرد. زن و شوهر دست به دست هم میدادند، زبردستانه پرتره خودشان را برایم میکشیدند، اما توی حرف هیچ کدامشان «من» نبود. مست حرفهایشان بودم و وقتی به خودم آمدم، دیدم بعد از هشت نه سال تَرک چای، دو استکان چای خوردهام و عجب طعم و عطری داشت! عطر همان مسجدی را داشت که حالا بعد از چهل و چند سال زحمت میرزا و معصومه خانم، یکی از مهمترین پایگاههای فرهنگی دهات ماست. معصومه خانم قوری و استکان را برداشت برود، یک گله کرد: بعد از چهل و چند سال زحمت، یکی این مرد را بیمه نکرد که حالا این پیرمرد دستش خالی نباشد. معصومه خانم که رفت، میرزا گفت: «مهم نیست، تا الان که جان داشتم، کارگری کردهام، الان هم بچههایم همه خوب هستند، هوایمان را سر پیری دارند. زن است، طاقتش گاهی کم میشود. کار مسجد باشد برای خدا. سواد نداشتم، بیشتر از این بلد نبودم برای مسجد کار کنم. خدا قبول کند.»
از مسجد آمدم بیرون، دیگر حالت تهوع نداشتم، جایش را به شور و هیجان داده بود، ایمان داشتم که خدا از میرزا و معصومهخانم قبول میکند.
13971005
@minishazde