Репост из: فصل پنجم
زياد انلاين نميشد...
ولى وقتى پيامم رو ميخوند برايم دنيا بهشت ميشد...
روز ها و ساعت ها منتظر انلاين شدنش مينشستم و عين اين افسرده ها چشمم به صفحه موبايلم بود تا بيايد و حال اين ديوانه را بهتر كند....
ميدانى برايم مهم نبود انلاين نيست، مهم نبود كه
برايش اهميت نداشتم...
مهم اين بود كه دوستش داشتم...
مهم اين بود كه شكلاتايى كه برايش خريدم هنوز زير تختم هست...
شكلات هاى رنگارنگ از همونا كه دوست داشت در جعبه اى ابى رنگ كه با سليقه رويش را ربان سفيد بسته بودم...
مهم اين بود كه ميشناختمش...
ميشناختم؟! نميدونم شايد ميشناختم....
شايد فكر ميكردم برايش ارزشمندم...
ميدانى ان شعر ها همه اون دلنوشته ها وقتى كه حالت خراب بود از تَه قلبم ميومد...
ولى ديگه چيزى در ميان نميماند...
ولى بدان هنوزم عين افسرده ها چشمم به صفحه گوشيمِ، اين بار تو حالم و خو كن:)))❤️
#اخرين_تو_نوشته
#پارسا_مدركيان
ولى وقتى پيامم رو ميخوند برايم دنيا بهشت ميشد...
روز ها و ساعت ها منتظر انلاين شدنش مينشستم و عين اين افسرده ها چشمم به صفحه موبايلم بود تا بيايد و حال اين ديوانه را بهتر كند....
ميدانى برايم مهم نبود انلاين نيست، مهم نبود كه
برايش اهميت نداشتم...
مهم اين بود كه دوستش داشتم...
مهم اين بود كه شكلاتايى كه برايش خريدم هنوز زير تختم هست...
شكلات هاى رنگارنگ از همونا كه دوست داشت در جعبه اى ابى رنگ كه با سليقه رويش را ربان سفيد بسته بودم...
مهم اين بود كه ميشناختمش...
ميشناختم؟! نميدونم شايد ميشناختم....
شايد فكر ميكردم برايش ارزشمندم...
ميدانى ان شعر ها همه اون دلنوشته ها وقتى كه حالت خراب بود از تَه قلبم ميومد...
ولى ديگه چيزى در ميان نميماند...
ولى بدان هنوزم عين افسرده ها چشمم به صفحه گوشيمِ، اين بار تو حالم و خو كن:)))❤️
#اخرين_تو_نوشته
#پارسا_مدركيان