عنوان داستان: « مرده ها، عاشق میمیرند
قسمت هفتمنویسنده: منصور نادری
دقایقی بعد، آلند با قدمهایی آهسته برگشت. چهرهاش هنوز از نگرانی پر بود، اما لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست. شاید این لبخند، لبخندی از نوعی تسلی خاطر بود، اما من نمیتوانستم تشخیص دهم که این لبخند، چقدر واقعی است.
_ خبری نشد؟
_ نه، هیچ خبری نبود. هیچکس از خاله مریم خبری نداشت. از همسایهها هیچکس ندیده بودش که بیاید. بچهها هم که برای عید میاومدن، شاید ازش خبری ندارن.
دلم سنگین شد. حتی در همین لحظات کوتاه، به چالشهای آلند بیشتر پی برده بودم. او، با همهی دلهرههایش، تنها مانده بود تا مشکلات دیگران را حل کند، بیآنکه کسی به کمکش بیاید. هیچ چیز نمیتوانست این بار سنگین را از دوش او بردارد.
ماشین را روشن کردیم و دوباره به سمت بیمارستان برگشتیم. در سکوتی سنگین که فضای ماشین را پر کرده بود، فقط صدای باران بود که به شیشهها میخورد. صدای آن، برای من آرامشبخش بود، اما برای آلند، به نظر میرسید که تنها بر نگرانیاش میافزود.
_ آقا نیما، میدونی، گاهی آدمها توی زندگیشون، برای خودشان هیچ چیزی نمیخواهند، جز اینکه دیگران خوشحال باشند. و وقتی خودت رو برای دیگران بذاری، اونوقت تنها میمونی.
تمام بدنم از این حرفها لرزید. حرفهای آلند مثل تیغهای تیز به قلبم فرو رفت. انگار که خودم را در آن جملات میدیدم. در زندگی من هم همیشه همینطور بود. همیشه خودم را برای دیگران میگذاشتم و هر بار بیشتر از پیش، از خودم فاصله میگرفتم.
_ اما بعضی وقتها همین که دیگران خوشحالند، خود آدم هم خوشحال میشه، حتی اگر خودش چیزی نداشته باشه.
آلند سرش را به عقب خم کرد و به من نگاهی انداخت. چشمانش، پر از حسی بود که هیچ وقت نتوانستم به خوبی تشخیص دهم. او، کسی بود که همیشه دلش به حال دیگران میسوخت. شاید همین دلسوزی او بود که باعث شده بود به اینجا بیفتد. با این حال، آن نگاهش، همچنان در ذهنم مانده بود. نگاه کسی که در دلش، همدردی بیپایانی برای همه داشت.
به بیمارستان که رسیدیم، آلند سریع از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی رفت. من از پشت شیشه، او را تماشا میکردم. وقتی وارد بخش اورژانس شد، به یاد حرفهایش افتادم. او در زندگی خود به گونهای زندگی میکرد که هیچکس نمیخواست همانطور زندگی کند، اما برای او، همین زندگی، تنها راه ممکن بود. تنها راهی که میتوانست در آن احساس کند که هنوز برای چیزی یا کسی مفید است.
مردم به دنبال جوابهای سریع بودند، اما آلند در دنیای خود، فقط به دنبال راحتی و آرامش برای دیگران بود. این حس، در عین حال که او را به فردی قوی تبدیل کرده بود، در دلش دردهایی نهفته بود که کسی از آنها باخبر نبود.
یکباره در دل شب، صدای زنگ بیمارستان بلند شد. همه نگاهها به سمت در دوخت شده بود. دکتر با لباس سفید، بیرون آمد و به سمت آلند رفت. دستانش به شدت لرزید. آلند با استرس به او نزدیک شد. دکتر، لبخند کمرنگی زد و گفت:
_ خبر خوشی داریم، خونریزی داخلی قطع شده، خاله مریم حالش بهتر شده.
این خبر، مثل یک نسیم تازه بود. در دل آلند، امیدی جدید جوانه زد. برای اولین بار از وقتی که وارد بیمارستان شده بودیم، چهرهاش کمی آرامتر شد. شاید این خبر، چیزی بود که او به آن نیاز داشت، اما چیزی که بیش از همه برای من جالب بود، احساس سبکی و راحتی در آلند بود که به طور ناگهانی بر چهرهاش نشست.
_ میگم آقا نیما، شاید همیشه باید به خدا اعتماد کرد. اوضاع بد به نظر میرسید، اما حالا داریم میبینیم که همه چیز درست میشه.
چشمان آلند پر از اشک شده بود. لبخندی زدم و گفتم:
_ خدارو شکر حالش بهتر شده، شما هم بهتره کمی به خودت استراحت بدی.
گویی این لحظه، تنها لحظهای بود که همهچیز درست و به جای خود قرار گرفته بود. اما من میدانستم که این پایان داستان نبود. هنوز خیلی چیزها در دل آلند باقی مانده بود. هنوز خیلی سوالات بیجواب برایش وجود داشت.
این داستان ادامه دارد…
#مرده_ها_عاشق_می_میرند
@mansournaderi2m