برایم نوشته بودی قلبت شبیه بطری ای که توی مشتت بفشاری زیر فشار است. برایم نوشته بودی شبیه پنج عصرهای پاییز شده ای. هوا دارد تاریک می شود ولی هنوز نشده. سوز می آید ولی آنقدر که نتوانی تحمل کنی نیست. غروب است. نمی دانی از اول کدام جهنم دره ای می خواستی بروی. انگار گم شده ای. وسط تمام بدبختی هایت غروب هم شده است. می نشینی یک لبی. لب هر جایی. لب هرجایی که بتوانی بنشینی و به این فکر کنی که اصلا در این شهر داری چه غلطی می کنی. برایم نوشته بودی حالت یک همچین حالی ست. نا امیدی مثل یک سایه ی بزرگ افتاده است روی زندگی ات. چیزی را نمی بینی مگر اینکه قبل از آن، از آن دست شسته باشی. چیزی را نمی خواهی مگر قبل از آن، از آن دل کَنده باشی. برای تو می نویسم. برای تو که دیگر از این نا امیدتر نمی توانی باشی. برگی از درختی بر بستر رودخانه ای می افتد. برگ همراه جریان می رود و تو این منظره را تماشا می کنی. تو در زندگی همینقدر ناظر هستی که ناظرِ برگی بر جریانِ آبی. نه بیشتر. و کسی نمی تواند نا امیدت کند. و نباید. و خدا هم این اجازه را از هر مادر به فلانی در جهان هستی گرفته است. که بخواهد تو را نا امید کند. تو نباید نا امید شوی. حتی اگر شبیه پنج عصرهای پاییز بودی، نباید نا امید شوی. تو را تنها رها نکرد. و تو را نا امید نخواست.
@manonasrin
@manonasrin