نمیتوانم بفهمم این زندگی یک هدیه است. یا یک کابوسِ مدام. احتمالا وقتی می خندم، سیر میشوم، تو را میبینم و یا چیزی را به کسی می بخشم، یک هدیه است. و به اندازه ی یک بالا تا پایینِ کشاورز کابوس پشت کابوس. وقتی که سرد بود. سرت پر از فکر بود. تنها بودی. و کسی رنج کشیدنت را نمیدید. قرار بود وقتی رسیدی برگردی دست بقیه را هم بگیری. اینچنین زندگی ات معنا پیدا میکرد. فراموشت شد؟ مرا متعجب نمیکنی. در سرزمین هرکی به هرجا رسید اول جیب خودش را پر کرد ها، مرا متعجب نمیکنی. اگر نتوانست روی سکو برود گفت: امکانات به من ندید میرم. از ما ولی حرفی نزد. از ما که امکانات بهمون ندادن ولی جایی هم نمیتونستیم بریم. یا اونیکه پاشو یه جوری که بقیه نمیتونستن می آورد بالا، میزد توی سر حریف، بعد هم چهارچشمی دنبال سه امتیازش میگشت. این معنی هماهنگی عصب و عضله ش بود. من تشویقش کردم. ولی چیزی از ما نگفت. رشته ای و دانشگاهی برای خودش خواست. در سرزمین هرکس هرچیز خوبی را فقط برای خودش خواست ها، مرا متعجب نمیکنی.
@manonasrin
@manonasrin